
برام خبر آوردن ،که دلخوشی نداشتی
هرجا که میرسیدی ،حالِ خوشی نداشتی
برام خبر آوردن،نامه هام نگه داشتی
گاه نگاه میکردی،گاه بوسه برآن میذاشتی
برام خبرآوردن، که روز هارا غم میگرفتی
هنگام غروب خورشید، زانوی غم میگرفتی
برام خبرآوردن،هرروز بهانه میگرفتی
بیادِ من توی دلت، آهِ روزانه میگرفتی
برام خبرآوردن،هرروز دعوا میکردی
زیر لبهای نازت، اسم منوصدا میکردی
برام خبرآوردن، هنوزم عاشق و باحیایی
چشم تو نگاهِ دلت، معشوق وباوفایی
برام خبرآوردن، که دلبرو یاری داشتی
باحرف های مردم، دیگر کاری نداشتی
برام خبر آوردن،درانتظارم بودی
گاه درکوچه و بازار، گه نگارم بودی
برام خبر آوردن، موهات گشته سپید
غصه نخور عزیزم، چودلت گشته سفید
برام خبر آوردن، حالِ خوبی نداری
غم بدلت راه مده، دگر خویی نداری
برات خبر آوردن، که آهِ (ولی) گرفته
غمگین نباش نازم،شاید کسی گرفته