
روزی روزگاری مردآقایی صدا کرد
دست تکان دادواشاره ، هی ندا کرد
ناگزیر رفتم به پیشش ، کمی نگاه کرد
درودو سلام گفت، زیرلب هی دعا کرد
گفت منِ بنده خدا ،بی کسب وکارم
عجب ! هرچه خواست ،ازذهن رها کرد
تا برگشتم بیایم ،سوی خانه
دست به شانم زد، اُمیدِ رجاء کرد
گفتم پول ندارم،کارتخوانی نشان داد
عجب گدایی!؟تاندارم!نفرین ونوا کرد
روزگار عجیبی،ست،گداهاهم به روزند
چه کس؟ درحقِّ ما این زور وجفا کرد
نداآمد،نمیدانم چرا؟شاید این روزگار!!
گمانم این آقا نه آن آقا،اینطوری رواکرد
روزگار عجیب هست وغریب ای( ولی)
مواظب باش!! کُلاه رابا سر به هواکرد!
مواظب باش!! کُلاه رابا سر به هواکرد!!