بیدار شدم، اما جنازهام هنوز توی تخت بود و مچاله میلرزید، انگار زیر ملحفه باران میبارید.
ملحفه آه میکشید و هر آه، بوی خاک خیس را توی اتاق میپاشید.
پوست من روی سقف پهن بود، مثل پوستین تازهکنده، و از گوشههایش مگسهای بیبال میچکیدند.
ساعت کنار تخت نبود؛ جایش دهان بزرگی بود که آرام و منظم، تیکتاک میجوید.
هر بار که میجوید، تکهای از انگشتانم از درز دیوار بیرون میافتاد.
پنجره باز شد و یک دست بزرگ، بدون بدن، آمد تو.
ناخنهایش شفاف بودند و داخلشان حروفی میلولید که از گرسنگی جیغ میزدند.
جنازهام از زیر بارانِ ملحفه سر بلند کرد.
چشم نداشت، فقط دو حفره بود که از آنها بوی خانهی کودکی بیرون میآمد.
گفت: «برگرد. بیرون هیچکس نیست جز ما.»
و فهمیدم که من، همین جنازهام که از سقف آویزان مانده، منتظر است که بالاخره توی خودش فرو بروم.
اراجیف اینجانب
