ذهن مخدوش خانم نویسنده
ذهن مخدوش خانم نویسنده
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

استفراغ؛ یعنی فراغت خواستن!

رابطه... خیلی کلمه عجیبیه نه؟!

کل دنیا رو میگردی، یه دونه آدم از بین میلیون‌ها آدم روی کره زمین پیدا میکنی و چشمات برق میزنن! مثل یه بچه 5 ساله که پشت ویترین اسباب‌بازی فروشی وایساده، پاهاتو میکوبی زمین و میگی: "من همینو میخوام؛ فقط همینو!"

اینجوری میشه که اون آدمه رو انتخاب میکنی تا دیگه مجبور نباشی کارای روزمره و مسخره زندگیت رو تنهایی انجام بدی. مال تو میشه؛ خوشحالی!

اوایل خیلی مراقبشی؛ نوازشش میکنی، میبوسیش، موهاش رو شونه میکنی، کراواتش رو سفت میکنی، براش غذا درست میکنی، لباساش رو تنش میکنی (یا شایدم از تنش درمیاری!!)، انقدر این کارارو میکنی و هرروز بهش میگی "دوستت دارم" که یا خسته میشه، یا خسته میشی! در حدی که یه شب سر میز شام، وقتی بهش میگی دوستت دارم، روی ظرف همون غذایی که واسش درست کردی بالا میاره و گند میزنه به همه چیز! بعدم در کمال خونسردی، از سر میز بلند میشه و میره میخوابه؛ بدون هیچ حرفی!

صبح که از خواب بیدار میشی، میبینی زودتر از تو بلند شده و خودش تنهایی دوش گرفته، همون عطری رو زده که تو ازش متنفری، لباساش رو چروک پوشیده و غذاش رو هم توی یخچال جا گذاشته؛ یا شایدم از قصد نبرده!

تو هم به خودت میای و میبینی نیم ساعته نشستی پشت میز آشپزخونه، زل زدی به استفراغای دیشب و داری با خودت فکر میکنی "چی شد یهو؟!"

زیاد زور نزن؛ هیچکس جوابش رو نمیدونه!


دل نوشته
سوگل هستم، نویسنده (نمایشنامه‌نویس)، مترجم زبان انگلیسی، و کپی‌رایتر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید