از لحظهای که از اونجا رفت و از دیدم محو شد، متوجه از دست دادن فرصتی شدم که سالها منتظرش بودم و با بیفکری از دستش دادم
این ۸۶امین ساعتیه که دارم ذرهذره از بین میرم؛
بغضی که بعد از مدت زیادی توی گلوم بود رو بالاخره شکستم؛ هقهقهایی که تنها مخاطبشون خودم بودم…
با فشاری که منطق و احساسم با هم بهم میارن، نفس کشیدنو برام سخت میکنن، مابقی کارارو که در رابطه باهاش صحبتی نمیکنم چون ساقطم برای انجامشون
شاید تا فرصت بعدی دووم نیارم، شاید کاری که باید از اول میکردمو الان باید انجام بدم، شاید این کالبد توانش به سر رسیده و داره پیغام خستگی میفرسته، شاید نباید بهش بی تفاوت باشم، شاید باید قدم مثبتی برای راحتی بردارم، شاید
.
از بیرون کلاً جر؛ از درون منفجر…
.
حداقل برای من، آخرش قشنگ نیست، الان آخرشم.