سال دوم دبیرستان بود فکر کنم، یکی از دوستانم چند هفته ای با یک نگاه نسبتا اندوهگین به دوردست ها خیره می شد و برخلاف همیشه (که می گفت و می خندید) ساکت شده بود و بی حوصله.
چندباری بهش بند کردم که چیزیت شده؟ مشکلی پیش اومده؟ از کسی ناراحتی؟ عاشق شدی؟!
مدتی می گفت خودش هم نمیدونه مشکلش چی هست، تا یک روزی اومد و گفت دلتنگم.. حس می کنم خیلی خیلی دلتنگم،انگار که دلتنگ یه آدمی هستم فرسنگ ها دور از اینجا...
خیلی تلاش کردم کمک کنم بفهمه دلتنگ کی یا چی، یک مدت پیله کرده بودم که عاشق شدی خبر نداری ولی بعد از مدتی مطمئن شدم که از این خبرها نیست. یک مدتی گفتم شاید از خدا فاصله گرفتی و این فاصله ی معنوی دلتنگت کرده، بازهم جواب منفی بود، تیر آخرم این بود که شاید دلت برای چیزی که قبلا بودی تنگ شده یا به عبارت کلی دلتنگ خودتی ..
ما که آخر نفهمیدیم دلش تنگ چی بود، خودش هم نفهمید شاید، و چندماهی که گذشت خودبخود حالش بهتر شد؛ شاید هم مساله خصوصی بود و نمی خواست مطرح کنه ،حتی با دوست صمیمی خودش. به هر رو حالا بعد از چندسال، این منم که اینجا نشستم و دو سه ماهی میشه مدام دلتنگم و دست ودلم به کاری نمیره، گاهی هم از شدت دلتنگی بی قرار میشم و مدتی هست که تقریبا همه ی کسانی که دوست و عزیزم هستن رو ملاقات می کنم و حسم گاهی بهتر میشه ولی برطرف نمیشه یا بعد از چند ساعت برمیگرده.
بعضیاشون هستن که چند کشور از من دورترن و دستم بهشون نمیرسه ولی جنس دلتنگی که در دوری اون ها تجربه میکنم رو میشناسم و این متفاوته، تقریبا مطمئنم ربطی به این مساله هم نداره.
شاید هم دلم واقعا برای خودم تنگ شده که تو شلوغی این روزها کمتر بهش رسیدگی میکنم!
تجربه اینچنینی داشتید؟ پیشنهادی دارید؟
پ.ن. متاسفانه در ویرگول نیم فاصله تعریف نشده و کمی از طرز نگارشم در رنجم :))