روزی روزگاری... داخل جمع بودم. رفته بودیم بیرون شهر یکم از فضا استفاده کنیم. آتیش روی منقل, صدای موسیقی(موزیک) تا انتها, لب ها همه خندون و دل ها منتظر آینده...**Fu
یک آن زباله ای از دستم به دریا افتاد... دنیا داشت رو سر همه یمان خراب میشد. همه درگیر این که چه اتفاقی برایم افتاده است... خش چت شد...؟ حرف بزن/توی جمع باش/بگو و بخند/حال ما رو هم بد کردی/اه دیگه با تو هیچ جا نمیرم.
این حرف ها مغزم را ذوب میکرد/منجمد میکرد.
دیگه نمیشد تحمل کرد. برای همین برگشتیم به شهر. متوجه شدم این شهر همان شهر قدیمی نیست...! خیلی چیزها دارند زود تغییر میکنند ; از جمله خودم!!!
حال که داستان رو به پایان بود, داستان ما تازه شروع شده بود.
اون روز گذشت و هیچ کس نفهمید چه شده بودم, تنها صدای موج میزد تو گوشم و تصویری از زباله های درون آب??????????????????????????????
(داستان بعدی: تولد)