ویرگول
ورودثبت نام
Xash Lash
Xash Lash
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

حقیقت


روزی روزگاری... داخل جمع بودم. رفته بودیم بیرون شهر یکم از فضا استفاده کنیم. آتیش روی منقل, صدای موسیقی(موزیک) تا انتها, لب ها همه خندون و دل ها منتظر آینده...**Fu

یک آن زباله ای از دستم به دریا افتاد... دنیا داشت رو سر همه یمان خراب میشد. همه درگیر این که چه اتفاقی برایم افتاده است... خش چت شد...؟ حرف بزن/توی جمع باش/بگو و بخند/حال ما رو هم بد کردی/اه دیگه با تو هیچ جا نمیرم.

این حرف ها مغزم را ذوب میکرد/منجمد میکرد.

دیگه نمیشد تحمل کرد. برای همین برگشتیم به شهر. متوجه شدم این شهر همان شهر قدیمی نیست...! خیلی چیزها دارند زود تغییر میکنند ; از جمله خودم!!!

حال که داستان رو به پایان بود, داستان ما تازه شروع شده بود.

اون روز گذشت و هیچ کس نفهمید چه شده بودم, تنها صدای موج میزد تو گوشم و تصویری از زباله های درون آب??????????????????????????????

(داستان بعدی: تولد)

مبارزهمرگیاتولدحقیقت
I'm Active On ElectroBeatz
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید