گربههای خیابان چاق نمیشوند. حامله میشوند. حامله میمانند. تا چند هفته پس از زایمان، پستانهایشان همچنان آویزان است و روی آسفالت زبر کشیده میشود. جفتش را گم کرده است. چندین روز است که تمام سطلآشغالها را زیر و رو میکند. نه به دنبال غذا. به دنبال جفتش. نگران است. چیزی به زایمان نمانده. پناهگاه جدیدش را پیدا کرده است. گوشهای در پارکینگ یک ساختمان. پذیرفتندش. با آغوش باز. برایش با کارتنهای مقوایی خانهای درست کردند. شیر تازه. غذای دستنخورده. حتی برای فرزندان بهدنیا نیامدهاش هم اسم انتخاب کردند. و همیشه دستی برای نوازش وحود دارد. شاید حتی گاهی صورتش را به دستانشان بمالد و لیسی به سر انگشتانشان بزند. اما یکی اضافه است. همیشه همینطور است. جفتی باید باشد؛ باشد تا آنچه اضافیست را حل کند. مقدار اشباع شده هستی را. تهمانده حیاتی که برای زیستن کم است و برای مرگ اضافی. مگر چند پستان برای دهان، چند دست برای نوازش سر و کمر و دم، مگر چند اسم برای گربهها وجود دارد؟ جفتی باید باشد تا این تهمانده عاجز را هورت بکشد. دندانش را در گوشت پشت گردن فرو کند، نوزاد را بلند کرده و به زمین بکوبد. بکوبد. بکوبد تا صدای ترک خوردن استخوان نرم جمجمه شنیده شود. شکمش را پاره کند. دل و روده نارسش را به چنگ بکشد. بخورد از هرآنچه درون خود دارد. بودنش را جبران کند. خطایش را خنثی کند. این تنها راه ممکن است. مگر دنیا برای چند گربه جا دارد؟ یا اینکه باید رهایش کند. رها کندش تا سرما، گرما، گرسنگی و یا کلاغها توازن را به طبیعت برگردانند. نه. این راهش نیست. ناسپاسیست. بی حرمتی. به دستها. به شیر، به زندگی.
میبینمش از دور که به سراغم میآید. به محض اینکه به کوچه پیچید به من چشم دوخت. نزدیکتر شد. نزدیکتر. بدون هیچ تعللی به روی نیمکت پرید. حاملگی چیزی از توانش کم نکرده بود. دستانش را، به قوای همیشه، روی رانهایم گذاشت و همانطور که که به چشمانم نگاه میکرد، صدا کرد. بدون صبر برای پاسخ، بالا آمد و روی پایم نشست. پنجههایش را در گوشت دستم فرو کرد. عکسالعملی نشان ندادم. دوباره. چیزی نگفتم. نگاهش منتظر بود. دوباره. محکمتر چنگ زد. دوباره. درد از انگشتانم میپیچید و تمام تنم را فرا میگرفت. اما صورتم را نه. نباید میدید. دوباره. دوباره. دوباره. دوباره. سپس نگاهش را از چشمانم گرفت و پلکهایش را بست. انگشتم را لیسید. زبری زبانش روی زخم درد بیشتری ایجاد میکرد. اما حال گویی اجازه داشتم صورتم را از درد جمع کرده و ناله کنم. دست آغشته به خونم را پاک کرد. دستانش را روی سینهام گذاشت، گردن کشید و صورتش را به صورتم مالید. سپس روی آلتم نشست و خُرخُر سر داد. از دیدنم خوشحال بود. انگار روزهاست که بهدنبالم میگشته. من هم از دیدنش خوشحال بودم. دستم را روی بدن سفیدش کشیدم. دراز کشید. چشمانش را بسته بود و گهگاه از لای پلکهایش نگاهی به من میانداخت. حرارت جریان خون زیر پوستش. نرمی تنش. موهای لطیفی که با هر رفت و آمد دست، لای انگشتانم جا میماندند. لرزش خفیفی، نمیدانم از کجا، از درون بدنش، درونم را به جنبش وا میداشت. غلطید و شکمش را به طرفم گرفت. ترسیدم که لمسش کنم. چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. این بار اما با آرامش، نه با ظن. گویی لبخند به چهره داشت. "نگران نباش. چیزی نیست." دستم را روی شکمش قرار دادم. حضور متراکم وجودیت از پَسِ پستانهای برآمدهاش به دستم فشار آورد. نگاهش کردم. برای اولینبار احساس کردم عریان است. چهرهاش نگران بود. غمگین شد. سپس تنها چند ثانیه کافی بود تا دوباره خودش را جمع و جور کند و با همان نگاه کُشنده سراغ کوچهای دیگر برود. شکمش را نوازش کردم و پیش از آنکه بخواهد بلند شود، دوباره دراز کشید و لبخند زد.
دو سه قدم جلوتر از من راه میرفت. خواسته بودم بغلش کنم اما نگذاشت؛ در ضمن مسیر را هم بلد نبودم. هر ده/پانزده قدم نیمنگاهی به پشت سرش میانداخت. دوست داشت مطمئن باشد که همراهش میروم، اما میترسید. مقابل دری بزرگ رسیدیم. از لای نردهها عبور کرد . جلو رفت. دیدم. در انتهای حیاط. خانهای کوچک. پتویی نرم. کاسه شیر و مقداری غذا. نفسم گرفت. روی زانو نشستم و سرم را پایین انداختم. برگشت و نگاهم کرد. از تمام افرادی که قرار بود نوازشاش کنند متنفر بودم؛ از تمام دستهایی که پیش از این نوازشاش کردهبودند هم. از خودم متنفر بودم. دلم میخواست به خانه خودم ببرمش. از خودم متنفر بودم که نمیتوانم. مگر خانه من برای چند نفر جا دارد؟ "میدونم. تقصیر تو نیست. گریه نکن." نمیتوانستم. دوست داشتم تا ابد صدایش را بشنوم. هرشب در حالی که کنارم دراز کشیده است به خواب بروم. دستم همیشه روی بدن سفیدش باشد. برایش شیر بریزم و با بچههایش بازی کنم. اشکهایم را لیسید. "هروقت بخوای میتونی بیای پیشم. بهت قول میدم بذارم هروقت که میخوای دستت رو بذاری رو شکمم. فقط تو. قول میدم". دور پایم پیچید. خودش را به بدنم مالید. آرام پلک زد. میخواست دلداریم دهد. برگشتم و از او دور شدم. صدایم کرد. "میدونی که باید چیکار کنی"؟
روی نیمکت منتظرم بود. بدن سفیدش زیر نور مهتابی تیر چراغ برق میدرخشید. با رسیدنم لبخند زد.
"فکر کردم دیگه نمیآیی".
نمیتوانستم نروم. دلم برای لبخندش تنگ میشد. پیچ و تاب رانها و دماش حین راه رفتن. صدای خُرخُر و لرزش اندامش. چشمانی که یک لحظه مهربان و مترحم، و لحظهای دیگر نادم و خشمگین بودند. از روی نیمکت پایین پرید. مثل قبل دور پایم پیچید. روی زمین دراز کشید، غلت زد و شکمش را به طرفم گرفت. دستم را به سویش بردم. پیش از اینکه لمسش کنم بلند شد و ازم فاصله گرفت. همچنان لبخند بر لب داشت.
"دفعه بعد. جام رو که بلدی؟ میبینمت".
رفت. قدم میزد و پستانهایش روی زمین کشیده میشدند. چشمم به شکمش دوخته شده بود؛ چشمهای او هم. روی نیمکت افتاده بود و از ضعف میلرزید. ضعیفتر از آن بود که بتواند صدایش کند. فقط ضجهای خفه از پشت تارهای نحیف و گرفته صوتی. هردو نگاهش کردیم. از میدان دید خارج شد. میلرزید. ترسیده بود. تنها. اضافی. درکش میکردم. میلرزیدم. ترسیده بودم. در آغوش گرفتمش و سرش را بوسیدم. همانطور که اشک از چشمانم جاری بود و به تعداد دهانها و پستانها فکر میکردم، دندانهایم را روی گردن نحیفش گذاشتم و تهمانده حیات اشباع شده هستی را از جسم بیدفاعش هورت کشیدم.
99/3/22