Xashayar
Xashayar
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دیوار

دیوارها استوارند. کوتاه اما استوار. خیره به من. رنگشان چنان برق می‌زند که فکر میکنم آماده‌اند که دست رویشان بگذارم تا اولین تلاششان برای درآمیختگی با من را آغاز کنند. که به سرعت به نوک انگشتانم هجوم بیاورند. از دور مچ بالا بیایند و از ساعد به کتف. تمام تنم را بپوشانند. به دهانم راه پیدا کنند. غلظتشان زیر زبانم را پر کند و پیش از آنکه فرصتی داشته باشم در فضای خالی میان تارهای صوتی‌ام جا بگیرند. صدای خشن و مضحکی لبانم را بشکافد و با چند قطره رنگ بیرون بریزد. دست راستم از سنگینی رنگ خواب برود و دست چپ هم تا آرنج گرفتار. پاهایم از حرکت بمانند و تنها جنبش، به صدای ترکیدن حباب‌های هوا در ته حلق و پرتاب ترکش‌های سبز-آبیِ رنگ ختم شود. اما دیوار خشک است. دستم را روی سطح صاف و بی‌نقصش می‌چرخانم. انگشتم را فشار می‌دهم. به امید جنبشی. کششی. انگشتم خم می‌شود. هیچ نمی‌گویند. فقط نگاه می‌کنند. یادم می‌آید که پیش‌تر گوشم را به سطح سرد و خشکشان می‌چسباندم. به امید صدایی. نبضی که زیر سرم بکوبد. بکوبد تا بدانم کسی هست. کسی نیست. وقتی چشمانم را می‌بندم که به خواب بروم، نگاهشان را حس میکنم که از خود می‌پرسند امروز چند ساعت قرار است بخوابد. غذا خوردنم را به سخره می‌گیرند. چشم‌هایشان را نمی‌بندند. چیزی نمی‌گویند. مگر به تحقیر یا قضاوت. بارها نگاهشان گوشم را کر کرده است. قلبم را چلانده و خونم را به جوشش آورده‌. دستم را مشت کرده‌اند و به تن خود کوبیده‌اند. اما هرگز ترک برنداشته‌اند. من هم همینطور. کوبیده‌ام تا بدانند هستم. بدانند خشمگینم. بدانند دستی می‌تواند مشت شود. تا توان کتف عقب برود. کوبیده شود. تا بدانند درد می‌کشم. بدانند استخوانی هست که می‌تواند ترک بخورد. در برود. بشکند. نمی‌شکند. فقط دردی کوتاه محض ریشخند مانند نوارهای بلند پارچه‌ای دور شقیقه‌ام بپیچد. و پس از چند لحظه، دوباره تنها من باشم و دیوارها. تا بدانند اشکی برای ریختن هست. می‌دانند. می‌دانم که می‌دانند. دیدمشان که به اشک‌هایم نگاه می‌کنند. منتظر حرکت بعدی. اما تمامش همین است. دیوارها را به ملال وا می‌دارم. حوصلشان از دستم سر می‌رود. می‌دانم که اگر چیز دیگری برای تماشا بود، یک لحظه هم چشمانشان را به من نمی‌سپردند. هرروز کنار هم می‌خوابیم و کنار هم بیدار می‌شویم. بی‌حرکت. ساکن. بدون کوچک‌ترین اتفاق. گاهی می‌بینم که ترکی کوچک برداشته‌اند یا تکه‌ای از رنگشان نم کشیده و ریخته است. اما جای نگرانی نیست. می‌دانیم که دوباره رنگ و مرمت خواهند شد. تا باشند. همینطور که اکنون هستند. من هم تفاوت چندانی با آنها ندارم. نمی‌دانم چرا هربار، هرروز، هر لحظه طردم می‌کنند. می‌دانند که محتاج صدایی برای شنیدن‌ام. محتاج دستی برای نوازش، و جایی برای رفتن ام. می‌دانند نیاز دارم کسی ببیندم. اما باز هم روی‌گردانند. مگر به تحقیر و تمسخر. روی تخت دراز می‌کشم و دوبار دستم را روی سطح دیوار می‌فشارم. دیگر دلیلی برای حفظ اشک‌هایم ندارم. از همین حالا هم می‌توانم صدای خنده‌هایشان را حس کنم. که می‌گویند خب... که چه؟! چشمانم را می‌بندم. تصور می‌کنم دیگر دیواری وجود ندارد که بخواهد سرزنشم کند. که با به ملال افتادنش از بودنم بیزارم کند. با کتمان بیزاریم، خشمگین، و از خشم به درد بفرستدم. که در نهایت دست از سرم، روی زانوانم، بردارد. که در اوج حقارت، نگاهش را ازم بگیرد. اولین قطره اشک از گوشه چشمم پایین سر می‌خورد. همه‌چیز سیاه است. لبخند می‌زنم و در انکار دیوارها، آرام به خواب می‌روم.

ادبیاتتجربیدیواررنگانکار
Ek Fellr
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید