آدمها نمیتوانند ابعاد تنهایی هم را بفهمند. وقتی من میگویم تنهایام، برداشت مخاطبم از اندازهی تنهاییام، نهایتِ همان چیزی است که خودش تصور میکند. کی میداند که کداممان تنهایی بزرگتری داریم؟ مثال میزنیم، وضعیتمان را توضیح میدهیم، دردها و غصهها را مثل ادویههای تند و معطر به روایتمان اضافه میکنیم و در انتها مخاطب، فقط میتواند با تنهاترین لحظهی خودش مقایسهمان کند و بگوید بله تنهایی سخت است. کلافه میشویم و ترجیح میدهیم با توضیح دادنِ چیزی که توضیح دادنی نیست، تنهاییمان را عمیقتر نکنیم. اما انزوا از همان لحظه احاطهمان میکند. ذرههاش را روی تنمان حس میکنیم. مهآلود و منزوی میرویم تا به تنهاییمان ادامه دهیم. و مهم نیست، چقدر بزرگتر شده باشد.?