
سلام پریچهر. امشب برای تو مینویسم؛ بر بستر دراز کشیدهام، بیکه حتی پرده را کنار زده باشم، و محو تماشای مهتابیام که از شکاف پنجره به داخل میتابد، سرم را روی بالش جابهجا میکنم. خیلی ساده از تنهایی لذت میبرم، از اینکه کسی دور و برم نباشد که مصاحبتم را بطلبد. با خودم جملاتی از کتابهایی که به تازگی خواندهام را میگویم؛ "نباید بترسم از بیدار ماندن. باید بگذارم فکرها هر چهقدر دوست دارند بیایند و بروند. شلوغ کنند، مأیوسم کنند، دیوانهام کنند. و بعد همهجا خیلی خلوت میشود. خلوتی که عزلت نیست اما یک نفس آسوده با خودش دارد.
نام من سکوت است. صدای من سکوت است، تراشهای از یک یخپاره دهانم را پر کرده است. کاسهی سرم پهنهی قطب است؛ از کف مغزم یخچال و کوههای یخی، سر برمیکشند.
اگر بپرسی آدمهای این دیار چگونهاند، میگویم مثل همهجای دیگر! بیشتر وقتشان را صرف معاش میکنند. و آن اندک فراغتی که میماند، چنان مایهی دهشتشان میشود که با هر وسیله در پی کشتن و گریز از آن برمیآیند. نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قماش است."
مدتیست که میان فصلها گم شدهام. نه در تابستان میمانم، نه در زمستان مأوا میگیرم. روزها کشدار شدهاند، درازتر از کمر تابستان سُر میخورند. واژهها در من رسوب کردهاند. گویی زمان در حوضی راکد افتاده است، بیآنکه ماهیِ قرمزی در آن بجنبد. شبها، اما، اندکی بهترند. وقتی شبتابها در دامنهی تپهها جان میگیرند و صدای جیرجیرک در برگِ تاکستانها، و هوهوی باد در ناودان، میافتد. نه رج زدن عکسهای رنگپریدهی دیروز، نه خریدهای شبهنگام، چنان آسودگیای به جانم نمیریزد که نوشتن و رفت و آمد با خودم در گذرگاههای خداساخته. انگار که چون مُسافرِ کلاه به چشم کشیده، بیوداع در واگنی لمیدهام که مرا با شتاب به سرزمینی دور میبرد.
همهچیز ساکن است، اما خاموش نیست. همهچیز انگار با من حرف میزند، با واژههایی از یک زبانِ گمشده. آنگونه که آدمی گمان میبرد شاید چیزی در جهان به نیت او رخ میدهد.
همیشه میپنداشتم که آدمی دلش را چون خزانهای با نگینهای کمیاب، باید از دیده پنهان دارد؛ که محبت، چون الماسهای چهاردهضلعی، اگر به چند سو بتابد، فروغش زایل گردد. اما دریافتم که لابد این رهایی نیست. اگر بود، با خودش شادی میآورد. سبکی هم میآورد. نکند گمشدگی است؟! دل، اگر در تنگنا بماند و جاری نشود، میپژمرد و میگندد. مهر اگر صرف نشود، مستهلک میگردد. همچون حبهی قندی که در پیشبند پیرزنی باشد و هرگز لای دستمالِ نخی باز نشود. "عجیب است که گاهی آدم چیزهایی را بر خود حرام میکند که شاید به شدت آرزویش را دارد، و کاملا حلال، روال و طبیعیاند."
این روزها از مرگ نیز دست شستهام. مرگ که دیگر برایم سهلالوصول نبود، پناه بردم به خیال گریز. و راستش، آدمی را چه سود از ماندن در جایی که زمان چون گِل روان، از لای انگشتان میلغزد؟
به گمانم، عشق و نفرت، رشتهایست تنیده از شورهای زودگذر و آتشهای مقطّع، که چون پنداری پیوسته به نظر میرسد. ما خیال یگانگی داریم، و همین خیال است که بقای ما را تضمین میکند.
من گاه به این میاندیشم که آیا گمشدگی، همچون تنهایی در پیالهی طالع ما انداخته شده است؟ من به تو میگویم: گمشدن، تلخ است، مزهاش زیر زبان مثل زهرمار است. اما آواره بودن، تلخی مطبوعی دارد؛ و شگفتا که همین آوارگی، ما را شاعر میکند.
آنقدر به مانند یک ناقوس بر من کوفته شده و از بانگِ گوشخراش خودم، سرگیجه گرفتهام و ندانستم که این صدا از من است، نه از دستی بیرون از من، که فکر میکنم در این دنیا آسودگیای وجود ندارد. مگر آنکه بر ریسههای باریک عوالم دیگر چنگ بزنی.
با اینهمه، گاه حس میکنم از دسترس خویشتن هم خارج شدهام. وصلههای دلم از هم گسستهاند. گویی هزار سوزن، به جای آنکه کوک بزند، زخم میافزاید. و هیچ نمیدانم که این زخمها روزی درخت خواهند شد، یا خاکستر.
دوستیها گاه میگزند، عشقها گاه نیش میزنند. طوریکه انسان باید به تقلای فراموشی برخیزد، وانمود کند که به هیچچیز دل نبسته است، حتی اگر دلش کِشتزارِ هزار دانهی پنهانِ سبز، شده باشد. اما مگر میشود بیآنها زیست؟ همهی اینها بهانهاند. حتی گازشان، دلی را از کرختی درمیآورد. من هنوز هم باور دارم که زخمِ دوست، روشنتر از التیامِ بیگانه است. دوست داشتن چانهبردار نیست، نمیشود با حرف زدن کم و زیادش کرد. باید به طور جوششی در چشمهی دل بریزد. و اگرنه، عالم و آدم هم نمیتوانند کاری بکنند.
دیگر عجلهای برای رسیدن به آرزوهایم ندارم. نمیخواهم بردهی آرزوهایم باشم. آنها خودشان باید به دنبالم بگردند. به علاوه مگر بعد از مرگ آدم وقت ندارد که به آرزوهایش برسد؟ من که میگویم تازه آن موقع میفهمی چه چیز را حقیقتاً میخواهی. اصلاً آن موقع، زندگی شروع میشود. قبلش دستگرمیاست. این همه که عجله کردم کجای دنیا را آباد کردهام؟ تمنّا، شیرینتر از تملک است. در آرزوست که میتپیم.
کی به کی است؟ در آرزوی چیزی بودن، طعمی دارد که رسیدن ندارد. به همین خاطر دلم یک آرزوی بینهایت میخواهد که هر چه بروم، نرسم. اخیراً بیشتر به این میلِ بینهایت طلب بها میدهم.
راستی به تو گفته بودم که من به کلاغها علاقه دارم؟ حضورشان در زمینهی سفید آسمان، میان رختهای یخزده و بامهای متروک، با شکوه است. زمستان بدون کلاغها، انگار چیزی کم دارد.
زندگی برای من، بیشتر شبیه مارپیچ است، یا شاید دایرهای که در هر دور، تکهای از ما را میکَند و به جهان میسپارد. و به جایش مدام رختی نو بر قامتِ روح میدوزد. حس میکنم بخشی از من در الاکلنگ یک پارکِ طرد شده مانده. یک طرف الاکلنگ، مماس با زمین نشسته است و نمیداند که کسی از آنجا نمیگذرد تا همبازیاش شود.
در عین حال، زندگی به طرز شگفتانگیزی در نظرم ساده است. از مدتها پیش میدانستم که، هرقدر چیزی سادهتر باشد، احتمال فهمیدنش کمتر است. و انگار انسان دوست میدارد پیچیدهاش کند. من به زندگی عشق میورزم؛ چه آسمانجل باشم، چه متمکن، باز هم صرف زنده بودن، برایم جالب است. ولیک بیشتر دلم میخواهد در جهانی دیگر، از نو زندگی را آغاز کنم. تصور اینکه زندگی خلاصه در همین دنیا باشد، برایم مضحک و کسالتبار است. پس ما کجا واقعاً شاد باشیم؟ نمیخواهم به خلاقیت و مرموزی خدا متردد شوم.
پدرم هنوز خود را مردی منطقی میداند. من هم هنوز به او نگفتهام که زودجوشی، گونهای دیگر از احساسزدگیست. البته که خودِ من هم مبراء از خشم نیستم، تنها بهتر از او پنهانش میکنم. درست است. هنوز هم به طرز آزاردهندهای دوست داشتنی است. به گمانم همهی آدمهایی که در اطرافمان عمیقاً دوست میداریم، ته دوست داشتنشان یک جور عذاب باارزشی است. منظورم این است که این عذاب میارزد به دوست داشتنشان. همیشه تصورم این بود که غم و اندوه بیش از هر احساس دیگری آدم را تحلیل میبرد. حالا فهمیدهام خشم از آن هم بدتر است.
بعضی وقتها دوست دارم به نقطهای سرد و ناشناس بروم، جایی در دل برفهای ابدی، همانجا که شعر میروید، بیآنکه کسی آن را بخواند، آرام غوطهور شوم در اقیانوس و به صدای کلاغها گوش سپارم. معلق بمانم و حس کنم بدنم هیچ وزنی ندارد و خوب، قلبم هم. تنها همین.
"باید بگویم که ناگزیرم دوباره بار سفر ببندم. تمناها و معناها فرو ریختهاند. شعر در گوشه و کنارها تلنبار شده است؛ البته خدا هیچ نیازی به اینها ندارد. این زندگی با خداست که مستلزم این چیزهاست. من نمیتوانم مثل ستارهها نور ساطع کنم؛ بیشترین کاری که از دستم ساخته است این است که خودم را در مسیر پرتوهای آن قرار دهم." و حالا ای عزیز، در آستانهی شبی دیگر، من با کاسهای سنگی، جامهای راهراه از غبار، و چشمانی پوشیده از برف، از میان «زیبایان خفته» عبور میکنم. اگر روزی، در جایی، از میان شاخهها، از لابهلای کتابی کهنه، یا از دهان کلاغی خسته، صدایی شنیدی که گفت «من هنوز بینهایت را میجویم»، بدان که آن صدا از من است. من همچنان، همان چیزی که پلوتینوس به «پرواز تنها به سمت آن تنها» تعبیر کرده است را دوست میدارم.
دیدارهایمان با آنکه کوتاه بود، اما برایم فرحبخش و اندوهناک بود. چرا که همواره معذب بودم که مبادا مصاحبتم برایت موجب ملال شود. یادت میآید که گفتم؛ انگار من و تو هیچ حرفی برای گفتن نداریم. و تو گفتی که؛«مهم نیست؛ دو نفر میتوانند بدون داشتن حرفی برای گفتن، با یکدیگر دوست باشند. معاشرت با کسی که حرفهای سنجیده و کوتاه میزند برایم دوستداشتنیتر است.» و چه سکوت دلنشین و گفتگوی دلچسبی شد، هنگامی که اطمینان یافتم لازم نیست برای دوستیات بندباز سیرک شوم.
دلتنگی را، باور کن، که حتی از جاهایی داریم که با آنها الفتی نداریم. دلتنگی، تنها اندوهِ نبودن نیست. گاه دلتنگِ چیزی میشوی که هرگز نداشتهای. یا شاید دلتنگِ خودت شوی، پیش از آنکه چیزی در چشمانت از دست برود. دلتنگِ تواَم پریچهر. میدانم که هیچ آدمی تا ابد نمیماند، اما من هنوز دوست دارم که کسی جایی، اگر شد، مرا به یاد بیاورد؛ نه به خاطر کار خارقالعادهای، نه به خاطر نبوغی بلکه برای لحظهای کوچک از نمود یک مهربانی خالصانه. مثلاً آنگاه که در چایش سکوت را میریزد، و با قاشق تنهایی هم میزند. خدا کند که پس از من، کسی جایی، مرا با لبخندم به یاد آورد.
با اینکه در این واپسین قرنِ فرسوده، همه چیز فرو رفته است؛ عشق در منفعت، ایمان در ریا، نور در دود، و حتی خدا، در یک کتابِ فراموششده، عجیب است که هنوز چیزهایی هست که بهانهی زیستناند. این، شاید معجزه باشد. یا شاید جنون. آری، سخت است. میدانم. ولی از یاد نبر عزیزِ من که مادرِ زیباییها، رنج است. بیرنج، زیبایی لاینحلش را درنمییابیم. یادت نرود که چه رنجهایی در دنیاست که آنقدر از آن دور و با آن غریبهایم که حتی هنگام دیدنشان، دردمان نمیگیرد. نمیخواهم به من ثابت کنی که تا چه میزان درد میکشی. من منکرش نمیشوم اما به هر حال آن درد توست و من هر چقدر هم که بخواهم درک درستی از آن نمیتوانم داشته باشم. ما هنوز با پاهایی چغر شده، زندهایم، و این خود، نشانهایست.
"بالاخره زمانی نوری که در آن دوردست کولاک میدرخشد، اغوایت میکند. قدم در ژرفای قلب پهناور سکوت میگذاری. آنجا که زمین محو، دریا بخار و یخ زیر این ستارههای گمنام تصعید میشود. اینجا پایان تنزیه است، لبهای که سراشیبی معرفت در آن تکثیر میشود و عشق، برای خاطر خدا، آغاز میگردد."
از کرانهی کولاک، با گرمای خاموشی که او در من نهاده است، دوستدارِ تو الفِ آتش.
پ.ن¹؛ من، از زمانی که فهمیدهام او دوستم دارد، در چشم خودم چنان ارجمند میآیم که شرمندهی خودم و او میشوم.
پ.ن²؛ "آرامش روح احساس معرکهایست، و خشنودی از خود هم. فقط کاش که این دو بلور، با این ظرافت و نفیسیشان، چنین شکستنی نمیبودند.
پ.ن³؛ درمورد آن کتاب، نمیدانم چه بگویم. من به سلیقهی جمعی مردمان عقیدهای ندارم. مدتهاست بسیاری از کتابهایی را که خواندهام از یاد بردهام. همانطور که فراموش کردهام چه نفسهایی کشیدهام. "اما همین نفسها مرا زنده نگه داشتهاند. به همین صورت کتابها."
پ.ن⁴؛ آغوش و اشک پیوست شده است.

어른 by 손디아.