فکر میکردی نمیفهمم، معنی نگاهت چیه؟ یا چی؟
وقتی نگاهت روی لبخند کمرنگ و حالت متمرکز چهرهام ثابت میماند، فکر میکردی متوجهش نمیشم؟
حتی وقتی بهت اعتنایی نمیکردم و وانمود میکردم حواسم پاک مشغول درس خواندن است، آن وزن عجیبْ سنگینِ نگاهت را بر روی چثهٔ نحیف و کمجانم حس میکردم.
فکر میکردی با دزدیدن چشمهایت هنگامی که منِ به ستوه آمده به آنها خیره میشدم، نمیفهمیدم که مرا زیر نظرت گذاشتهای و به استیصال میکشانی؟
آهااای، با تو هستم ای شوخْ دیده! با خودِ تو !
چطور آنقدر گستاخ و بی پروا بودی؟ چه در سر داشتی؟ مگر نمیدانستی تمنای دانستن افکارت مرا به زانو در میآورد؟
فکر میکردی متوجه نمیشدم لحنت وقتی با من صحبت میکردی عوض میشد؟
با آن صدای آهنگینت واژه ها را در هم میبافتی و نمیدانستی واژه هایت مرا لال میکنند؟ حاشا !
تو خوب میدانستی که منِ منطقی و بیتفاوت، منی که تنها با کتاب هایم اُنس داشتم، واژه هایت را یک نفس خواهم نوشید و در سرم غوغایی به پا خواهد شد.
منطقم نمیگذاشت باورت کنم. حروف به حروف واژه هایت را میشکافت و بار ها و بار ها آنها را مرور میکرد.
چندین و چند بار فریاد میکشید که ای ساده دل، باور نکن، همهاش فریب است.
تو خوب میدانستی اگر بگویی:« مهرتان به دلم نشسته است»، چطور میتوانی منطق بیچارهام را درمانده کنی و صدایت را در سرم ماندگار!
شوخْ دیده! با تو هستم. مرا میشنوی؟
به من بگو آن همه جسارت را از کجا آوردهای؟ چطور جرئتش را پیدا کردی که نقاب مرا برداری و در پشت آن ظاهر جدی، احساسِ بیدار شده و منطقِ مفلوکم را بیابی.
انتظارت از من چه بود؟ در سرت چه میگذشت؟
میخواهم بدانم به چه میاندیشیدی درست همان لحظهای که آن لبخند معصومانه بر لبانت نقش میبست و برق شوق در چشمانت میدرخشید.
همان لحظهای که قلبم میتازید، شیهه میکشید و یال هایش میسوخت.
در پسِ نگاه هایِ سردِ من چه میدیدی؟ چه بلایی بر سر غرورت آمده بود؟
ای شوخ دیده با تو هستم...
جلوتر نیا. نیا و تبریک نگو. نگو که لیاقتش را داشتم.
به من نزدیک نشو. عطر پیراهنت را حبس میکنم، نفسم بالا نمیآید. منطقم جیغ میکشد، صدایش در سرم پژواک میشود.
میدانستم چه میخواهی بگویی، اگر همچون تو بودم دستانم را روی دهانت میگذاشتم و داد میزدم که :«هیـس ! واژه هایت را در قلبت نگاه دار. نگو دوستتان دارم. آنطور خیره نگاهم نکن. منطقم گناه دارد. منطقم زنجیر میشود. منطقم لال میشود. دیگر نمیتواند حتی جیغ بکشد. نگو دوستتان دارم! »
دریای چشمانت در من چه میدید که آنطور طوفان به پا میکرد؟
چطور میتوانم آن چشمان مهربان را نادیده بگیرم؟
منطقِ هرزه درای من! کمی آهسته تر آن دو چشم را محاکمه کن. کمی آهسته تر مرا و او را ملامت کن.
بگذار احساسِ ساکت و طرد شدهام چیزی بگوید. بگذار بگوید چه میزان دلم برایش تنگ شده است. بگذار نفس بکشد. هوار بکشد که هنوز هم در میان کتاب هایم، در خلوت های گاه و بیگاهم، در بین آن همه چشم های بیروح و خسته، به دنبال چشمان او میگردد.
احساس مظلوم من میخواهد چیزی بگوید!
بگوید که چقدر متأسف است...
متأسف است که افسار قلبم را به منطقم داده بود. و برای منطقم امن نبود که عاشقت شوم!
آخر من مثل تو شوخْ دیده نبودم. :)
یک نفر به احساسم کمک کند که نمیرد، وقتی شب میرسد و شهر نمیخوابد.
صدایت را میشنوم که میگفتی:« مهرتان به دلم نشسته است»
احساسم زار میزند. احساسم گناه دارد. احساسم شب ها میمیرد از غم!
بیا و بهم بگو :«هنوز هم دوستتان دارم.»
بیا کمی نزدیک تر و بگو که لیاقتش را دارم !
بیا و نقاب سرد و منطقی نگاهم را بردار و ببین که چشم های من هم طوفانیاند و احساسم میخواهد چیزی بگوید.
میخواهد بگوید:« ای شوخ دیدهٔ سابق، مهرتان به دلم نشسته است !»