روانکاوی به ما نشان میدهد در بسیاری از اوقات در لایههای عمیقتر از آنچه بهظاهر دیده میشود مسألهای وجود دارد که خود را از چشمها پنهان میدارد و بسیار دورتر از آنچه دیده میشود نیز معنایی نهفته است که گاه با آنچه در سطح خودنمایی میکند اصلن هماهنگی واضحی ندارد. برای همین پردهبرداشتن از آن نیز لزومن همراه با تایید نخواهد بود.
برای مثال فردی را درنظر بگیرید که در تمام زندگی علیرغم برخورداریهایی که دارد اما بازهم خود را در رنجهایی نگه میدارد. رنجهایی گاه آشکار و گاه پنهان. خود او ممکن است بهصورت آگاهانه متوجه این «دردخواهیِ» گاه و بیگاه نشود اما روی کاناپه روانکاوی الگوهای تکرارشوندهای از میل به رنج کمکم خود را نشان میدهد. حالا او سؤال دارد که من بهظاهر تمایلی به درد ندارم و طبیعت را در «لذت» مییابم، ولی این پرسش مرا رها نمیکند که
چرا؟ این «تکرارهای اجبارگونه» از کجا میآید؟
آیا اینها رفتارهایی سطحی و قابل تغییر هستند یا ریشههایی در عمق سوژه دارند؟
زیگموند فروید در تبیین این «مازوخیسم» به ما میگوید سوژه فرض میکند جرمی مرتکب شده که ماهیت آن نامشخص است. حالا با این فرض او لازم دارد مدام از طریق روشهای دردناک و عذابآور تقاص آن را پس بدهد.
این یک «احساس گناه» ناخودآگاه یا یک «نیاز به تنبیهی» دائمی است که میزبانِ «مازوخیسم» شده و امکان دوام آن را فراهم کرده.
گاه فرد تلاش میکند این غریزهی ویرانگر را بهسوی اُبژههای بیرونی معطوف کند که در قالب «سادیسم» دیده میشود اما اغلب بازمیگردد و علیه خویشتنِ فرد بهکار میرود.
مثل لحظات پایانی یک رابطهی دردناک
گویی کودکی که انتظار کتک خوردن از والد محبوبش را دارد.
متن: یاسر درخشان