بیست و هفتمین روز از دومین ماه زمستان است و از نخستین گریه ی من در این جهان هجده سال میگذرد. اما گمان نکنید که هجده زمستان نیز گذشته باشد، نه! از بدو آن گریه تا کنون فصلی در زندگیِ من تغییری نکرده.. هجده سال است که هرروز و هرشب آن را همانند درختی خشک شده در زمستان میگذرانم و هرلحظه در انتظار آن بهارِ شیرینِ پس از زمستانی که میگویند میمانم، بهاری که نمیآید! آخر چه کسی میداند، شاید اگر بهار هم بیاید آنگونه باشد که شهریار میگوید "چون بهاران میرسد با من خزانی میکند(="