برای چی بهم پیام داده بود؟دوسال از رفتنش میگذشت،حالا که دیگه تمام توانمو برای فراموش کردنش گذاشته بودم برگشته و شب تولدم بهم پیام داده؟!
بعد از چند دقیقه زل زدن به صفحه گوشی بلاخره پیامو باز کردم:
«تولدت مبارک!»
نمیدونستم باید چه جوابی بدم،چند دقیقه گذشت،به بهمن ماهِ سال گذشته فکر میکردم که یه سال از رفتنش میگذشت و هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم،شب تولدش بهش پیام داده بودم و تولدشو تبریک گفتم و در جوابم فقط یه کلمه نوشت:«ممنون!»
شروع کردم به تایپ کردن کلمه ممنون!
سر حرفو باز کرد،ابراز پشیمونی و اینکه میخواست دوباره باهم باشیم.و منم بهش گفتم که
«دیر اومدی،خیلی دیر اومدی،دوسال از زندگیم فقط سعی کردم فراموشت کنم،نمیگم تونستم فراموشت کنم ولی هیچوقتم دلم نمیخوادبرگردی!الان داری ازم میخوای که دوباره باهم باشیم؟که چی؟که دوباره وابستت شم و ایندفه ضربه محکم تری بهم بزنی؟»
اون شب تا نزدیکای صبح پیام داد بهم و منم رو حرفای خودم پافشاری کردم،دلیلای بیخود بابت رفتنش میاورد،که هیچکدوم توجیهم نمیکرد.
آخرش بهم گفت تورو به تمام خانوادم معرفیت کردم،عکستو به همه نشون دادم،مامانم میاد با مامانت حرف بزنه،اینطوری خوبه؟راضی میشی؟
و منم یه کلام سر حرفم بودم:«نه!»
ازم خواهش کرد که فردا برم ببینمش،قبول نکردم.التماسم کرد گفت باید باهات حرف بزنم،فقط یکبار،ولی باید ببینمت!
با خودم گفتم اشکالی نداره،میرم میبینمش،حرفاشو میشنوم و منم حرفامو میزنم.
فرداش ساعت ۱ ظهر با دوستای دانشگاهم قرار بود تو کافه تولد بگیریم.ساعت ۱۲ رفتم محمد و دیدم،نزدیک خونمون اومد دنبالم،سوارشدم.ناخودآگاه بغض کردم،پشیمون بودم از اینکه قبول کردم ببینمش ولی دیگه دیر شده بود.به صورتش نگاه نمیکردم،چند دقیقه بدون اینکه هیچکدوم حرفی بزنیم گذشت،رفت سمت بام شهر و ماشینو نگه داشت.از بالا زل زده بودیم به شهر،یهو گفت دلم برات تنگ شده بود!
جوابی ندادم،گفت:
-داشبوردو باز کن!
+برا چی؟
-تو باز کن میفهمی
شروع کرد به صحبت کردن،به عذرخواهی،به تعهد دادن برای جبران هرچی که پیش اومده و من تو اون لحظه فقط شبی رو به یاد میاوردم که یه تنه برای رابطمون تصمیم گرفت که دیگه نباشه!شبی که برای اینکه مامانم از حالم باخبر نشه رفتم تو حموم و درو بستم،دوش آبو باز کردم ونشستم زمین و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و بی صدا زیر دوش زار زدم،شبی که از شدت غصه نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط پشت سرهم با خودم میگفتم
نمیتونم!بخدا نمیتونم!
و آخرسرهم قیچی رو برداشتم و موهای بلندمو کوتاهِ کوتاه کردم!هیچ منطقی پشت این کار نیست و فقط میدونم هر دختری که تو همچین شرایطی قرار میگیره فقط زورش به موهاش میرسه!و بعد عکس موهامو براش فرستادم و نوشتم فقط زورم به موهام رسید!
تمام اون شب با جزئیات اومد جلو چشمم.
به خودم اومدم داشبوردو باز کردم،یه جعبه مکعبی شکل توش بود که بهم گفت برش دارم.
جعبه رو برداشتم،بازش کردم،یه حلقه بودتوش.بلافاصله جعبه رو بستم برش گردوندم تو داشبورد.
فک کرده بود با یه انگشتر میتونه گذشته رو پاک کنه!
بهش حرفای دیشبمو یادآوری کردم،گفتم که دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم،نمیتونستم حسی که اون لحظه داشتم رو درک کنم،شاید هنوزم ته دلم دوسش داشتم ولی یکبار خودشو بهم ثابت کرده بود و همین برام کافی بود که دیگه بهش اعتماد نکنم.آب پاکی رو ریختم رو دستشو بهش گفتم همونجایی که سوارم کرده پیادم کنه.
تمام راه بغض داشت،ولی من دیگه آروم بودم،نگاهش کردم و دیدم از گوشه چشمش داره اشک میریزه،دیگه برام اهمیتی نداشت،حرفاییکه بهش زدم برام مثل آب رو آتیش بود و دیگه حس میکردم که چقدر ازش متنفرم،بعد از دوسال تونسته بودم حرفایی که مونده بود تو دلم وهیچوقت فرصتش پیش نیومده بود که بهش بگم رو بزنم.ولی حالا که حرفامو زده بودم حالم خیلی بهتر بود.
منو رسوند و با یه خدافظی که به زور شنیده شد پیاده شدم.ساعت ۱ رو رد شده بود،رفتم سمت دانشگاه که با دوستام بریم کافه و تولدموجشن بگیریم!!
تا منو دیدن گفتن یه بار شد تو زود برسی؟!بهشون جریانو گفتم و همشون از تعجب نمیدونستن باید چی بگن،که سپیده گفت بهترین کاروکردی آفرین!
خلاصه رفتیم کافه و تولد گرفتیم و کم کم از اون حال و هوا اومدم بیرون.
فرداش حدود ساعت ۳ ظهر تو خونه نشسته بودم،که دیدم علی بهم پیام داد.
-چیکار میکنی؟
+هیچی نشستم تو اتاقم میخوام فیلم ببینم
-از وقتی از فروشگاه درومدی کم پیدا شدیا،از کیه ندیدمت،بیرون درمیای؟
+بذار به سمانه بگم ببینم میاد
-خودتو گفتم!بیا بریم یه چرخی بزنیم.
یکم بهونه آوردم ولی آخر قبول کردم.ساعت ۴ اومد دنبالم،وقتی سوار شدم،فهمید که زیاد دل و دماغ ندارم.بدون اینکه چیزی ازم بپرسه یه موزیک شاد پلی کرد و شروع کرد به شوخی و خنده.که
-چه عجججب تو با من بیرون درومدی!صندلی جلو هم که نشستی!
+کوفت!
رفت سمت یه سفره خونه که اولین بارم بود میرفتم.وارد یه باغ شدیم و تو فضای باز نشستیم.
یهو گفت حس میکنم امروز زیاد حوصله نداری،چیزی شده؟
منم شروع کردم همه چیو بهش گفتم،هر اتفاقی که افتاده بود،حتی دیروز رو براش تعریف کردم.
تا چند لحظه چیزی نگفت،یهو گفت لیاقت نداشت!
و بعد گفت که حدس میزدم دلت یه جا گیره که منو نمیبینی،کاش زودتر بهم میگفتی کمتر اذیتت میکردم.ولی به هرحال کار خوبی کردی که حرفاتو بهش زدی.
اون روز کلی باهم صحبت کردیم،بهش گفتم که حالم نسبت به قبل خیلی بهتر شده و اونم خیلی آروم به حرفام گوش میداد و میگفت خوشحالم برات که الان خوبی.
چند دقیقه بعد بلند شد رفت سمت ماشین و گفت الان میام.
وقتی برگشت یه بسته کادو پیچ شده دستش بود،داد بهم،تولدمو تبریک گفت و گفت که ببخشید من اصلا نمیدونستم که باید چی برات بخرم،سمانه رو فرستادم بره برات کادو بگیره،گفتم اون بهتر سلیقه تو میدونه.
کادو رو ازش گرفتم و ازش کلی تشکر کردم،اصلا انتظار نداشتم که برام چیزی خریده باشه.بسته رو باز کردم،توش یه پیرهن قشنگ بود،خوشحال شدم و بازم ازش تشکر کردم.
از اون روز به بعد باعلی بیشتر از قبل صحبت میکردم و حتی بیرون میرفتم،و خیلی وقتا هم دیگه سمانه باهامون نمیومد،ولی هنوز هیچ جوابی به علی نداده بودم و هنوز مثل دوتا دوست بودیم.
۲۴ بهمن ماه بود و فردا ولنتاین بود،مطمئن بودم علی میخواد فردا بهم بگه باهاش برم بیرون،همش با خودم داشتم به این فکر میکردم که ممکنه برام کادو بخره،اخه ما که رابطه مون اون شکلی نیست که بخوایم ولنتاین برای هم کادو بگیریم!و بعد میگفتم خب اگه برام کادوبخره خیلی بد میشه که من براش هیچی نخریده باشم.
انقدر با خودم کلنجار رفتم که یهو تصمیم گرفتم پاشم حاضر شم برم براش کادو بگیرم،رفتم یه ادکلن براش خریدم و گذاشتم تو باکس ودورش پوشال قرمز و مشکی ریختم.با خودم گفتم اگه برام کادو خریده باشه منم اینو بهش میدم و اگه نخریده باشه هم که هیچی!منم کادومو رو نمیکنم!
حدسم درست از آب درومد!شبش بهم پیام داد که
-فردا چیکاره ای؟بریم بیرون یه بستنی بزنیم؟
+باشه بریم
-عه راستی فردا ولنتاینه!
+عه؟مسخره بازیه بابا
-هوم!
فرداش نزدیکای ظهر اومد دنبالم،کادو رو گذاشتم تو کیفمو رفتم سوار شدم.راه افتاد رفت سمت جاده،گفت یه جارو میشناسم که بستنیاش حرف نداره!
کلا علی وقتی میخواست یکاری کنه که بهت خوش بگذره میبرد بستنی مهمون میکرد!حالا منم روم نمیشه بهش بگم بابا من بستنی دوس ندارم!
رسیدیم دم کافی شاپ،رفتیم نشستیم و علی بستنی سفارش داد و تموم که شد راه افتادیم سمت ماشین.
نشستیم تو ماشین،دیدم نه حرکت میکنه نه چیزی میگه،برگشتم با تعجب نگاهش کردم که یهو برگشت از جیب پشتی صندلیم یه استوانه شیشه ای بیرون آورد که توش دوشاخه گل رز آبی و بنفش بود!
نمیدونم شانسی این رنگو انتخاب کرده بود یا میدونست که من عاشق رز آبی و بنفشم.با دیدنش خوشحال شدم و فقط داشتم باخودم میگفتم خوب شد براش ادکلن خریدمااا،الان میخواستم خجالت بکشم اگه بهش هیچی ندم!
گل رو گرفتم ازش و تشکر کردم و بعد باکس رو از تو کیفم دراوردم و دادم بهش.خیلی خوشحال شد گفت اصلا فکرشم نمیکردم برام چیزی بخری،وقتی دیشب بهم گفتی ولنتاین مسخره بازیه همش میترسیدم که اگه بهت کادو بدم ناراحت شی!
بهش گفتم اینو گفتم که چیزی نخری برام.
باکسو باز کرد و ادکلن رو دراورد و بو کرد،معلوم بود خوشش اومده و همون لحظه چند پاف به لباسش زد و بازم ازم تشکر کرد.
منتظر بودم راه بیفته که یهو یه جعبه کوچیک دراورد و درش رو باز کرد و گرفت سمتم توش یه حلقه ی تک نگینِ خیلی خوشگل بود،یهو گفت
بخدا خسته شدم غزل،دیگه نمیخوام دوستم باشی،میخوام مال من باشی،بخدا دوسِت دارم!
همونطوری با تعجب داشتم نگاهش میکردم و چیزی نمیگفتم،زل زده بودیم تو چشمای هم و منتظر بود جواب بدم.چند لحظه تو سکوت گذشت،کارش خیلی غیرمنتظره بود ولی یه جورایی ته دلم خوشحال شدم،تصمیممو گرفته بودم،با عقلم رفتم جلو،علی آدمی بود که بشه روش حساب کرد.
چشم دوخته بود که ببینه واکنشم چیه،منم با یه لبخند جوابشو دادم «دیگه دوستت نیستم!»
از خوشحالی نمیدونست باید چی بگه،فقط دیدم چشماش پر شده،حلقه رو از جعبه دراورد و انداخت تو انگشتم و همش میگفت مرسی!
راه افتاد،تمام مسیر دستمو محکم گرفته بود،داشتم از خجالت ذوب میشدم،دستمو مثل چوب خشک تو دستش نگه داشته بودم،اصلانمیتونستم منم دستشو بگیرم،دستم یخ کرده بود و خیس آب شده بود!
باهام حرف میزد و میگفت که قول میده خوشبختم کنه،میگفت که تمام تلاششو میکنه که بهترین زندگی رو برام بسازه و نذاره آب تو دلم تکون بخوره.
حس میکردم دوسش دارم،تو این تقریبا یک سالی که باهاش آشنا شده بودم فهمیده بودم که چقدر میتونه تکیه گاه امنی باشه.
خوشحال بودم،خوشحال تر از همیشه و حالم خیلی وقت بود که به این خوبی نبود.
میدونستم اونقدر مَرد هست که رو حرفش بمونه،میدونستم دوسم داره،به چشم دیدم که یک سال تلاش کرد برای اینکه دلمو بدست بیاره.
پس چشامو بستم و با تمام وجودم قبولش کردم.
ولنتاین ۹۷ شروع رابطه ی ما شد.علاقم روز به روز نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد.اونم همینطور.
دیگه هرروز باهم بودیم،هرروز صبح باهم میرفتیم صبحانه میخوردیم و اون میرفت سرکار و من میرفتم دانشگاه.
این روال ادامه داشت تا اینکه عید ۹۸ شد.به اصرار مامانم اینا برخلاف میلم باهاشون رفتم مسافرت شمال.
وقتی برگشتیم،یه شب سر یه موضوعی با ناپدریم دعوام شد،تو روی هم وایستادیم و من وسایلمو جمع کردم و از خونه زدم بیرون.مامانم جلومو گرفت و منم قانعش کردم که الان من خونه نباشم بهتره،بهش گفتم نگرانم نباش،میرم خونه مامانبزرگ.سعی کردم خیالشو راحت کنم و برم.
رفتم تو کوچه و زنگ زدم به علی و گفتم بیاد دنبالم.
نگران شد،سریع خودشو رسوند،دید حالم خوب نیست،باهام حرف زد و منم جریانو بهش گفتم.
تا اون لحظه بهش نگفته بودم که من بچه طلاقم و اینی که هست پدر واقعیم نیست.
خیلی تعجب کرد و بعدش کلی دلداریم داد که نگران نباش و پیش میاد و این صحبتا.و بعد جلوی یه فست فود نگه داشت و پیاده شد و بادوتا ساندویچ برگشت.
رفتیم بام شهر نشستیم غذامونو خوردیم و دوتایی سیگار روشن کردیم و کلی حرف زدیم،من همیشه عاشق ارتفاع بودم و علی اینومیدونست،وقتایی که من حالم خوب نبود منو میبرد بام شهر و دوتایی سیگار میکشیدیم.
وقتی تونست آرومم کنه منو برد رسوند خونه مامان بزرگم و وقتی داشتم پیاده میشدم کلی بهم سپرد که به چیزی فکر نکنم.
وقتی وارد خونه مامانبزرگم شدم،از قیافه مامانبزرگم و دایی مجردم که خونه بود معلوم بود که با دیدنم این موقع شب تو خونشون تعجب کردن ولی چیزی ازم نپرسیدن و بنظر میومد خودشون یه چیزایی رو متوجه شدن.
تصمیم گرفتم چند روز بمونم اونجا.بعد از یکی دو روز ناپدریم بهم زنگ زد و از دلم دراورد،منم با روی خوش باهاش حرف زدم و قضیه حل شد و بخاطر مامانم برگشتم خونه و بعد از گذشت یه مدت اتفاقی که افتاد رو فراموش کردیم و بعد از برگشتنم رابطم با ناپدریم ازقبل هم بهتر شد.
دوم خرداد ماه تولد علی بود،با سمانه برنامه ریزی کردیم که برای علی تولد بگیرم و سورپرایزش کنیم.
رفتیم باهم کادو خریدیم،براش یه ست کیف پول و کمربند و جای کارت و جاکلیدی چرم خریدم که تو یه باکس چوبی قشنگ بود،سمانه هم براش به بولیز خرید.
کیکی که سفارش داده بودم هم رفتیم گرفتیم و قرار شد علی یه جا بیاد دنبالمون و باهم بریم سفره خونه.
کیک و کادو رو دادم به سمانه و با کلی مشقت تو نایلون قایمشون کرد که علی نبینه،علی اومد و رفتیم سوار شدیم و خوشبختانه علی وسایل تو دست سمانه رو ندید.
راه که افتادیم به علی گفتم زنگ بزنه به بهزادم بیاد باهامون،زنگ زد و قرار شد بریم اونم برش داریم.
بهزادم سوار کردیم و من رفتم صندلی عقب نشستم و بهزاد صندلی جلو نشست.علی راه افتاد،چند دقیقه مونده بود به سفره خونه برسیم از پشت یطوری که علی متوجه نشه چی میگم،در گوشی به بهزاد گفتم تولد علیه بهش چیزی نگو فقط یه آهنگ تولد دانلود کن وصل شو به پخش ماشین صداشو تا ته زیاد کن یهو موزیکو پلی کن!
اونم همینکارو کرد،یهو علی با تعجب از تو آینه ماشین به من نگا کرد و خندید،و بعد دیدم داره چشماشو پاک میکنه،به روی خودش نیاوردولی فهمیدم که گریهش گرفته بود.رسیدیم قهوه خونه پیاده شد اومد پیشم گفت دیوونه یادت بود؟
+مگه میشه یادم نباشه؟
وارد یکی از اتاقکا شدیم و رفتیم نشستیم،به بهانه اینکه یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم سوییچو ازش گرفتم و با سمانه رفتیم کیک و کادو رو آوردیم و به صاحب سفره خونه گفتیم آهنگ تولد بذاره.
اهنگو که گذاشت یهو با کیک وارد شدیم و علی کلی خوشحال شد و از کادوش خوشش اومد و خلاصه یه روز خیلی خوب ساختیم باهم.
روزای خوبی بود،هرروزم باعلی میگذشت،پاتوقای خاص خودمونو داشتیم،،یکیشم همون سفره خونه ای شد که علی بهم کادو تولد داد،یه رستوران رو هم انتخاب کرده بودیم برای شرط بندیامون.هروقت که نمیدونستیم کجا بریم سر یه چیزی شرط بندی یا بازی میکردیم و هرکی که باخت باید میبرد اون رستوران اون یکیو مهمون میکرد.
کم کم مامانمو در جریان رابطمون گذاشتم و واسش همه چیو تعریف کردم.نگران بود ولی خیالشو راحت کردم.
تابستون همین شکلی گذشت و من هرروز با علی بودم،رابطمون خیلی جدی شده بود و علی منتظر اوکی دادن من بود که پا پیش بذاره وبیان واسه خواستگاری.
تو همه موقعیتا علی رو زیر ذره بین میگرفتم تا ریز و درشتِ رفتاراش دستم بیاد.حتی یه وقتایی عصبانیش میکردم ببینم چه مدلی عصبانی میشه،اونم همیشه وقتی ناراحت یا عصبانی میشد لام تا کام حرف نمیزد.
کلا آدم آرومی بود.
مهر ماه شد و دوباره ۲۴ مهر و تولد ۲۳ سالگیم!
ادامه داستان رو فردا میذارم❤️
ممنون میشم اگه داستانمو خوندی نظرت رو بهم بگی?