Youka
Youka
خواندن ۲۰ دقیقه·۲ سال پیش

داستان زندگیم-قسمت چهارم:۲۳ سالگی

مهرماه شد و دوباره ۲۴ مهر و تولد ۲۳ سالگیم!

علی برای تولدم برنامه ریزی کرده بود که بریم یه باغ رستوران که تو اطراف شهر بود.

صبح که بیدار شدم یه چیزی خوردم و بعد رفتم حاضرشم،با دل فرصت نشستم کل موهامو فر کردم،درحال ارایش کردن بودم که علی پیام داد

-من رسیدم

+واااای چه زود!من هنوز حاضر نیستم!!

-اشکال نداره من عادت کردم دیگه!

دلم میخواست یه ارایش متفاوت با هرروزم کنم،رژ قرمز پر رنگ زدم و چشمامم با سایه شاین دار ارایش کردم، ارایشم همونطوری که دوس داشتم شد.هنوز نمیدونستم باید چی بپوشم،تند تند داشتم لباسامو میزدم کنار که یه چیزی انتخاب کنم.یه بولیز حریرسفید نازک برداشتم تنم کردم که بنظرم اومد یقه و سرشونه هاش زیادی باز بود،پشیمون شدم خواستم عوضش کنم که علی دوباره پیام داد:

-شانس آوردی تولدته دیگه وگرنه میبردمت رستوران شرطی‌مون یه ناهار میدادی تا دیگه انقد منو تو کوچه نگه نداری!

+غر نززرن اومدم

دیگه خیلی دیر شده بود،از عوض کردن لباسم منصرف شدم،فوری مانتومو پوشیدم و ادکلنمو برداشتم چند پاف رو شال و لباس و موهام زدم و بلاخره رفتم.سوار شدم سلام کردم دیدم علی ماتش برده،ابرو هاشو بالا داده بود و همینطوری داشت سرتا پامو براندازمی‌کرد.گفتم

+علیک سلام،خوبم مرسی تولدمم مبارک!

یهو به خودش اومد گفت

-تو چرا انقد ناززز شدی ؟؟؟!

+نبودم یعنی؟؟!

-نه نه،یعنی چرا بودی،ولی امروز یطور دیگه…اصن ولش کن!

از حرف زدنش خندم گرفت،خودشم نمیفهمید چی داره میگه.

یهو صورتمو گرفت بین دستاش و پیشونیمو بوسید و گفت

-تولدت مبارک زندگیِ من،بهترین اتفاق زندگیم!نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم بابت بودنت.

+تشکر نمیخواد،خدا ما دوتا رو واسه هم آفریده،تورو برای من و منو برای تو!

علی صندلی عقب ماشینو پر کرده بود از بادکنکای بنفش و سفید تا سقف!روی داشبوردم یه باکس گل رز بنفش و سفید بود.همه چی خیلی قشنگ بود.

راه افتادیم،تو کل مسیر با موزیکای شاد میرقصیدیم و باهاش میخوندیم،دستمو گرفته بود تو دستش و هر چند دقیقه یکبار نگام می‌کرد ودستمو میبوسید.چندتاهم عکس سلفی گرفتم که لحظه های قشنگمون ثبت شه.

از پشت صندلی دوتا بادکنک بنفش برداشتم و یکیشو دادم به علی،شیشه رو دادیم پایین و بادکنک و از پنجره بیرون گرفتیم و اخرشم ولشون کردیم تو جاده!

رسیدیم باغ رستوران،وارد باغ شدیم،یه جای سرسبز خیلی قشنگ بود،وسط باغ یه حوض بزرگ بود که فواره داشت و هر دو طرف پر بوداز اتاقکای چوبی کلبه مانند و ته باغم یه رودخونه بود.

وارد یکی از اتاقکا شدیم،علی بادکنکا و کیک و باکس گل رو آورد داخل.همشونو مرتب چیدیم و بادکنکا رو هم همه جای اتاقک پخش کردیم.

مانتو و شالمو دراوردم آویزون کردم و نشستم کنارش که یهو گفت

-میشه سرتو بذاری رو پام؟دوس دارم نگات کنم!

دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو پاش،بابت لباسی که تنم بود یکم معذب شده بودم پیشش ولی دیگه کاریش نمیشد کرد!

زل زده بودیم تو چشمای همدیگه،دستشو میکشید تو موهامو صورتمو نوازش می‌کرد.تا چند دقیقه تو همون حالت موندیم.

چشامو بستم و فقط بوی عطرشو نفس کشیدم،همون ادکلنی بود که ولنتاین براش خریده بودم،یه بوی تلخ و مردونه ی شیک که مستم میکرد.

همونطور که چشمام بسته بود گرمی نفساشو روی صورتم احساس میکردم،سرمو چسبوند به سینه‌ش و سفت بغلم کرد،موهامو بو میکشید و هر چندثانیه سرمو میبوسید،صدای قلبشو میشنیدم،قلبش داشت تند میزد،هیکل قوی و مردونه‌ش بهم احساس امنیت میداد،احساس میکردم تا ابد جام کنارش امنه،طولانی مدت تو همون حالت موندیم بدون اینکه هیچکدوم چیزی بگیم،دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون،دوست داشتم زمان وامیستاد و من تا همیشه تو همون لحظه میموندم.کم کم خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون،همونطور که داشت نگام میکرد گفت

-هیچوقت تنهام نذار،نمیتونم حتی یک روزمم بدون تو تصور کنم

+همیشه کنارتم،مطمئن باش!

-قول بده!

+قول میدم!

-نمیدونی چقد دوسِت دارم!

+منم دوسِت دارم!

همونجا به هم قول دادیم که هر اتفاقی هم بیفته تا آخرش کنارهم باشیم.

تولدو شروع کردیم،کلی باهم عکس و فیلم گرفتیم و دیوونه بازی دراوردیم،کیکو که بریدم کادومو داد بهم.یه نیم ست طلا سفید شکوفه ای که وسط شکوفه هاش نگین داشت،خیلی ناز بود.

از جعبه درش آورد و گردنبندشو انداخت گردنم،گوشواره های قبلیمو دراوردم و گذاشتم تو جعبه و گوشواره نیم ستمو انداختم توگوشم.واقعا خیلی قشنگ بود.

یکی دوساعت بعدش ناهار سفارش دادیم،تا عصر موندیم اونجا،هوا داشت کم کم تاریک میشد که راه افتادیم،تا برسیم به جاده هر بچه یاحتی ادم بزرگی که دیدیم بهش بادکنک دادیم.

تو مسیر برگشت آهنگ مخصوصمونو با صدای بلند داد میزدیم و همراه موزیک میخوندیم

«قصه ی عشقت باز تو صدامههههه یه شب مستی باز سر رااامههه یه نفس بیشتر فاصله مون نیییییست چه تب و تااابی باز توشبامهههه»

رسیدیم داخل شهر و علی منو رسوند خونه،موقع پیاده شدن بابت همه چی ازش تشکر کردم،باکس گلمم برداشتم و خواستم پیاده شم که یهو غیرمنتظره برگشتم صورتشو بوس کردم،اولش تعجب کرد و بعد خندید و با قربون صدقه بوسم کرد و خدافظی کردیم.

وقتی رفتم خونه برای مامانم تعریف کردم که کجا رفتیم و کادویی که علی بهم داده بودو نشونش دادم،اونم با اشتیاق به حرفام گوش میدادو برام ارزوهای خوب میکرد.

هرشب قبل خواب باعلی کلی با هم حرف میزدیم.اون شبم وقتی داشتیم چت میکردیم یهو گفت که

-غزل به خواهرم گفتم بیاد با مامانت صحبت کنه،فقط خواستم بهت بگم با مامانت حرف بزنی ببینی چی میگه و زمانشو خودت تعیین کنی بگی بهم.

غزل میگم که ممکنه مامانت قبول نکنه؟؟اگه قبول نکنه من باید چیکار کنم؟؟

+نمیدونم باید باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه

-کی بهش میگی؟

+فردا

یهو یه حس عجیبی بهم دست داد،هم خوشحال بودم و هم یه حال غریبی داشتم،باورم نمیشد که قراره ازدواج کنم،یهو دلم تنگ شد،واسه مامانم،یعنی قرار بود برم سر خونه و زندگی خودم؟!منِ یکی یه دونه که مامانم بهترین رفیقم بود داشتم ازدواج میکردم؟؟

قرار شد با مامانم صحبت کنم و بهش خبر بدم.

فرداش مامانمو صدا زدم اومد اتاقم و نشستیم باهم صحبت کنیم،نمیدونستم چطوری شروع کنم با اینکه در جریان همه چی بود ولی بازم گفتنش برام سخت بود.خلاصه شروع کردم بهش گفتم که خواهرش میخواد بیاد خواستگاری و خواست که زمانشو تعیین کنیم.

واکنش مامانم خیلی برام غیرمنتظره بود،یهو گفت

-بیخود!بشین سرجات تو هنوز بچه ای،لازم نکرده بیاد!

با تعجب نگاش کردم که یهو پاشد و از اتاقم رفت بیرون!

علی هم از اونطرف دل تو دلش نبود و منتظر بود بهش خبر بدم و استرس داشت که نکنه مامانم قبول نکنه و نذاره بیان.و من با این واکنش مامانم نمیدونستم باید چیکار کنم.

چند دقیقه گذشت و مامانم برگشت اتاقم،فهمیدم که اونم مثل من دلتنگ شده و واکنشش بابت همین بود،رفتنم برای اونم سخت بود،من تک فرزند بودم با مامانم فاصله سنی زیادی نداشتیم و خیلی زیاد به هم وابسته بودیم.

نشست رو صندلی روبه روم و گفت از خودش بیشتر بگو برام،اهل دود و دم که نیست؟؟

منم شروع کردم به شمردن دونه به دونه محاسن علی!!

که اهل دود و دم نیست و ورزش میکنه و سربه زیره و کلی تو شرایط مختلف زیر نظر گرفتمش و خیلی آروم و مهربونه و کاریه و رو پای خودش وایستاده و و و … خلاصه کلی ازش تعریف کردم

از اونطرف هی علی پیام میداد بهم و منم نمیتونستم وسط صحبت با مامانم جوابشو بدم.

کلی با مامانم صحبت کردم تا بلاخره راضی شد و قرار شد ۳۰ مهر خواهرش بیاد و با مامانم صحبت کنه.

مامانم که رفت گوشیمو برداشتم تا به علی بگم،دیدم کلی پیام از علی دارم

-چیشد گفتی؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟

چی گفت مامانت؟؟

قبول کرد؟؟؟

غزل تورو خدا جواب بده قلبم داره میاد تو دهنم از استرس

حتما قبول نکرده که جواب نمیدی!

جوابشو دادم

+حرف زدم باهاش،زیاد راضی نبود ولی بلاخره راضیش کردم که خواهرت بیاد

زمانشو بهش گفتم و قرار شد ظهرِ اون روز بیاد

۳۰ مهر شد،صبحش باعلی باهم بیرون رفتیم و هیچکدوم نمیدونستیم که خواهرش وقتی میره خونمون واسه صحبت باید گل و شیرینی ببره یا نه؟!

خلاصه علی گفت بذار گل و شیرینی بخرم.

رفتیم یه باکس چوبی که توش پر رز قرمز بود خریدیم،و بعد رفتیم یه جعبه شیرینی تر گرفتیم.علی آدرس رو به خواهرش داد و من یه کوچه پایین تر تو ماشین نشستم تا وقتی خواهرش رسید تو کوچمون منو نبینه.

خواهرش رسید و علی رفت گل و شیرینی رو داد بهش و خواهرش رفت خونمون و من و علی هردو با استرس نشسته بودیم تا خواهرش زنگ بزنه و بگه که چیشد.

حدود یک ساعت گذشت تا بلاخره خواهرش زنگ زد،علی فوری جواب داد و پرسید که چیشد؟؟راضی بود مامانش؟

اونم گفت که اولش بنظر راضی نمیومد،میگفت غزل فعلا باید درس بخونه،سنش واسه ازدواج کمه هنوز.کلی صحبت کردم باهاش یکم نرم شد،آخر حرفاش گفت که در نهایت این دوتا همو دوست دارن و وقتی همدیگرو بخوان دیگه من و شما کاره ای نیستیم.

تمام طول مکالمه علی با حالت نگران داشت به حرفای خواهرش گوش میکرد،و منم منتظر بودم زودتر گوشیو قطع کنه تا ببینم چیشد.

انگار آخرای مکالمه علی یکم خیالش راحت تر شده بود.گوشی رو که قطع کرد پرسیدم چیشد ؟؟!

حرفای خواهرش رو برام گفت و منم با شناختی که از مامانم داشتم فهمیدم که نرم شده و از اینجا به بعدش بستگی به خودم داره.ولی علی هنوز یکم نگران بود.

علی گفت بیا بریم واسه تشکر هم برای مامانت هم برای خواهرم یه چیزی بخریم.باهم رفتیم یه پاساژ و برای هر کدوم یه بولیز انتخاب کردیم،کاغذ کادو هم گرفتیم و همونجا روی نیمکت وسط پاساژ نشستم و لباسارو کادو کردم.

وقتی رفتم خونه کادو رو دادم به مامانم و گفتم علی برای تشکر اینو برات خریده.

ازش پرسیدم که به خواهرش چی گفت،ولی مامانم اصلا از صحبتاشون چیزی بهم نگفت.و فهمیدم که راضی شده.ازم خواست که عکس علی رو نشونش بدم.

منم چندتا از عکساشو نشونش دادم و مامانم عکساشو که گفت

-خوشگله!چقد شبیه هم دیگه اید!

علی قد بلند و هیکلی بود،چشم ابرو مشکی بود و چهره خیلی خوبی داشت و همیشه هم یه ریش مرتب میذاشت چون من خیلی دوست داشتم.

بهش گفتم

+تازه خیلیم خوش خنده و خوش اخلاقه،اگه ببینیش خیلی خوشت میاد ازش!

-خب دیگه پررو نشو!

مامانم راضی شده بود و فقط به روم نمیاورد.

چند روز بعد به مامانبزرگم گفتیم اومد خونمون که با ناپدریم صحبت کنه،مامانبزرگم گفت بیا بریم اتاق یکم صحبت کنیم،بردمش تو اتاقم نشست روی تخت و منم روی صندلی روبروش.یکم صحبت کردباهام و ازم چندتا سوال پرسید و منم باحوصله جواب همه سوالاشو دادم

بهم گفت این چنتا خصلت رو داره؟

۱-رفیق باز نباشه-۲-اهل دود و دم نباشه-۳-خسیس نباشه-۴-با خدا باشه-۵-مهربون و بامعرفت و قدردان باشه-

بهش گفتم که همه چیزایی که گفتی هست،گفتم که نزدیک دوساله که میشناسمش و همه جوره سنجیدمش و از هر نظر خوبه.

حدود یک ساعت خیلی قشنگ و دلنشین باهام صحبت کرد و مثالای مختلف برام میزد،آخرشم صورتمو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.

ناپدریم که اومد خونه بعد از شام مامانبزرگم بهم اشاره کرد که من برم اتاقم تا با ناپدریم حرف بزنه.منم پاشدم و رفتم ولی طوری که نفهمن تو راهرو دم اتاقم وایستاده بودم و به حرفاشون گوش میکردم.

شنیدم که مامانبزرگم با ناپدریم حرف زد و اونم گفت که باشه بیان صحبت کنیم.

برای ۹ آبان قرار خواستگاری رسمی رو گذاشتیم.به دایی بزرگم که حق پدری گردنم داشت زنگ زدیم که شب خواستگاریم بیاد،مادربزرگمم اومد و ناپدریمم که بود.

شب خواستگاری رسید،خیلی هیجان داشتم،میوه و شیرینی هارو با مامان چیدیم تو ظرفا و روی میزها چیدیم.

رفتم حاضر شدم،ارایش ملایم کردم،یه شومیز سرمه ای که آستیناش شکوفه داشت تنم کرم،با یه شال حریر سفید شکوفه دار که برای امشب خریده بودمش.

حدود ساعت ۸ شب رسیدن،اول پدر و مادرش وارد شدن،مامانش منو دیدم اومد باهام روبوسی کرد و پشت بندش خواهرش جعبه شیرینی که دستش بود رو داد به مامانم و اومد بغلم کرد و باهام روبوسی کرد.و بعد از اون دوتا برادرای علی که ازش بزرگ‌تر بودن وشوهرخواهرش وارد شدن،و آخر سر هم علی با یه سبد گل که پر بود از گلای بنفش و سفید اومد داخل و سبد گل رو داد به من.

با دیدنش گل از گلم شکفت،یه تک کت مشکی با یه پیرهن سرمه ای تنش کرده بود که از همیشه جذاب ترش کرده بود.البته از قبل باهم هماهنگ کرده بودیم که هردومون لباس سرمه ای بپوشیم!

بعد از سلام و خوش آمد آقاها رو هدایت کردیم سمت بالای پذیرایی که مبل سلطنتی چیده بودیم نشستن و ما خانوما هم پایین پذیرایی که کاناپه های بزرگ راحتی داشت نشستیم.

من روی یک مبل تک نفره که یه گوشه بود نشستم،و سمت راستم مادرش و خواهرش نشسته بودن و سمت چپم مامانم و مادربزرگم.

قلبم تند تند میزد و حس میکردم که صدای ضربان قلبمو دارم میشنوم.

علی هم سرش پایین بود و با یه دستمال کاغذی هر چند دقیقه یکبار پیشونیشو پاک میکرد.

داییم شروع کرد به صحبت کردن،بعد از صحبتای اولیه از علی چنتا سوال پرسید و گفت که میتونی خوشبختش کنی؟

علی هم که مشخص بود دوس داره زمین دهن بازکنه بره توش با صدای آروم به سوالا جواب میداد و گفت که تمام تلاشمو میکنم که زندگی خوبی براش فراهم کنم و تا همیشه خوشبختش کنم.

و بعد داییم از من پرسید که تو چی؟دوسش داری؟

و منم حالم مثل علی،نمیتونستم جواب بدم و لبخند زدم و سرمو انداختم پایین،و باصدایی که به زور شنیده میشد گفتم بله!

چند دقیقه بعد فرستادنمون بریم اتاق باهم صحبت کنیم!تا وارد اتاقم شدیم علی پرید رفت سمت پنجره و بازش کرد و سرشو از پنجره بردبیرون و پشت سرهم نفس عمیق میکشید،یهو برگشت سمتم و گفت

-غزل مرررردم بخدا،داشتم ذوب میشدم از خجالت

+وای مننننم

بعدش نشستیم کنارهم و گفتیم خب ما که دیگه حرفی نمونده که نزده باشیم،علی دستامو گرفت تو دستاشو تو چشمام نگاه میکرد و گفت دیدی گفتم من به هرچی که بخوام میرسم؟دیدی بلاخره بدست آوردمت ؟و بعد پیشونیمو و بوسید گفت دوسِت دارم.

و بعد شروع کردیم به چنتا عکس سلفی گرفتن که بمونه به یادگار از شب خواستگاریمون.

بعد از چند دقیقه بلند شدیم و برگشتیم تو پذیرایی.

صحبت رفت سمت خونه که داییم و مادربزرگم هردو گفتن خونه رو خدا میده،باهم زندگیشونو میسازن و به وقتش خونه هم میخرن انشالله.بعد مهریه تعیین کردیم و مهریه م شد ۵۰۰ تا سکه تمام بهار آزادی.نظر علی رو پرسیدن و علی هم گفت

من غزلو دوسش دارم،تعداد سکه برام مهم نیست،اگه خدایی نکرده یه روزی غزل نباشه خونه و سکه به درد کدوممون میخوره؟و گفت که ۵۰۰ سکه قبول میکنم.

تو دلم غش کردم برای جوابی که داد!

و بعد همه گفتن مبارکه و بابای علی گفت حالا وقت چای دادن عروس قشنگمه.

پاشدم رفتم تو آشپزخونه و مامانم اومد پیشم و تو فنجونا چای ریختیم،سینی رو برداشتم،دستام میلرزید و استرس داشتم.از یه طرف شروع کردم به تعارف کردن چای و مامانمم شیرینی تعارف میکرد،به هرکی میرسیدم با لبخند نگام میکرد و میگفت انشالله خوشبخت بشید.آخر سر هم به علی چای تعارف کردم و نگام کرد و به هم لبخند زدیم،چشماش از همیشه خوشحال تر بود.چای رو که تعارف کردم رفتم سرجای خودم نشستم،و بعد تاریخ بله برون و عقد رو مشخص کردیم،راجع به جشن عروسی هم که حرف افتاد گفتم من و علی باهم توافق کردیم که عروسی نگیریم.هرکس یه چیزی گفت و من گفتم که ترجیح میدم جشن نگیریم و به جاش ماه عسل بریم.

واقعا هم هیچوقت دوست نداشتم که عروسی بگیریم.

و بعد همه گفتن هرطور که خودتون راحتید.

بعد از اینکه همه چاییشونو خوردن خواهر علی از جاش بلند شد و به مامانم گفت با اجازه تون من قدشو اندازه بگیرم برای چادر عقد،بلندشدم و وایستادم و خواهرش داشت قدمو اندازه میگرفت که با علی چشم تو چشم شدیم و یهو هردومون خنده‌مون ترکید و به زور جمش کردیم و بقیه هم از خنده ی ما میخندیدن!

قرار شد مراسم بله برون و عقدمون یکی بشه و دیگه محضر نریم و عاقد رو بیاریم و جشن تو خونه ی ما باشه.

تاریخشم انداختیم برای هفته ی بعد ۱۶ آبان ۹۸.

خواستگاری که تموم شد خانوادم خیلی از علی و خونوادش خوششون اومده بود،علی هنوز نیومده خودشو تو دل مامانم حسابی جاکرده بود!

از فرداش کارای من و علی شروع شده بود.رفتیم برای من لباس خریدیم،یه لباس حریر سفید بلند که خیلی خوشگل بود.پرو کردم و علی اومد نگا کرد و خیلی خوشش اومد.

-مثل ماه شدی!

و بعد دنبال کت و شلوار برای علی.یه کت و شلوار مشکی با یه بولیز سفید و کراوات مشکی براش انتخاب کردیم،پوشید و اومد بیرون دوست داشتم همونجا تو فروشگاه محکم بغلش کنم!خیلی بهش میومد،تاحالا با کت شلوار و لباس رسمی ندیده بودمش،خیلی جذاب تر شده بود.

و بعد دنبال حلقه و ساعت و هرچیزی که نیاز داشتیم.

چند سال پیش مامان علی سرویس طلا و انگشتر نشون و النگو خریده بود برای وقتی که علی ازدواج کرد.

اون روزا خیلی سرمون شلوغ بود و من پر استرس ترین روزای زندگیم رو داشتم میگذروندم و خیلی تحت فشار بودم و همه و همشم فقط یه دلیل داشت!

بابام!

من برای عقدم احتیاج به اجازه ی پدرم داشتم و پدری درکار نبود!از اون بدتر که روز به روز به تاریخ عقد نزدیک میشدیم و وقت کمی داشتم.

زنگ زدم به عمه‌م.به عمم جریانو گفتم و گفتم که دارم ازدواج میکنم و الان بابام باید باشه که امضا کنه.بهش گفتم که با بابام صحبت کنه که بیاد.وقتی شنید خیلی خوشحال شد و برام آرزوی خوشبختی کرد.قرار شد باهاش حرف بزنه و بهم خبر بده.

منتظر تماسش بودم،دل تو دلم نبود،از استرس خیلی حالم بد بود.با شناختی که از بابام داشتم مطمئن بودم که میخواد اذیتم کنه.کِی پدری کرده بود برام که الان بکنه؟!

نیم ساعت گذشت و عمم تماس گرفت باهام.با صدای گوشیم پریدم و همون لحظه جواب دادم

-چیشد عمه؟؟؟؟گفتی بهش؟؟

+غزل جان راستش…

نفسم بند اومده بود،از صداش مشخص بود که میخواد خبر بدی بده

+راستش با بابات حرف زدم،گفت که نمیاد!

-ینی چی نمیاد عمه؟؟؟؟مگه من دخترش نیستم؟؟؟اینکه از مامانم جدا شده به من چه ربطی داره اخه؟؟!!ینی اصلا براش مهم نیست که من دارم ازدواج میکنم؟؟

+چی بگم والا عزیزم،گفت که نمیاد!

-تو میتونستی راضیش بکنی و نکردی عمه!اصلا تلاشی نکردی چون برای هیچکدومتون مهم نیست که من الان تو چه وضعیتی هستم!

+بخدا غزل جان…

-مهم نیست عمه،ولش کن.خودم میتونم از پس خودم بربیام.خودم یکاریش میکنم،بابای من کِی بوده که الان باشه؟؟کِی پدر بوده برام؟حقوق خوندم که تو همچین روزی بتونم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون!

و بعد باهاش خدافظی کردم و گوشیو قطع کردم.و زیر لب گفتم عوضیا!از همتون متنفرم همتون یه مشت آشغالید!!!

و بعد زدم زیر گریه،هق هق زار میزدم.الکی گفتم از پس خودم برمیام،واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.

یه ساعت گذشت و یه شماره ناشناس باهام تماس گرفت.صدای بابامو که پشت خط شنیدم سرجام خشکم زد!

۶ سال از طلاق مامان و بابام میگذشت و این اولی باری بود که بابام به من زنگ میزد!

-دختر کوچولوم داره عروس میشه و تازه الان داره باباشو دعوت میکنه!

+دعوت؟؟؟بابا دعوت؟؟؟؟!!!پدر عروس دعوت میخواد؟؟؟من دعوتت نکردم بابا!!برای ازدواجم اجازه تو خواستم،ازدواج من لنگ یه امضا نیست!اونقدرام بی عرضه نیستم که نتونم حلش کنم،فقط خواستم بهت بگم که در جریان باشی و بعدا که فهمیدی نگی چرا خودش بهم چیزی نگفت،فقط محض احترام اجازه‌ت روخواستم!که توام محبت کردی و گفتی که نمیای و هیچ اشکالی هم نداره و بازم ممنونم ازت!

-تو تمام این سالا تو یکبار گفتی من یه بابایی دارم؟!یه خبر از من گرفتی؟خودتون همه چی رو بریدید و دوختید و الان بخاطر امضا یادت افتاده که بابا داری؟؟هرکی ازم میپرسه دخترت چیکار میکنه میگم نمیدونم!هیچوقت ازم خبر نمیگیره،با تعجب میپرسه یعنی حتی بهت یه زنگم نمیزنه و منم میگم نه!میگن چه دختر بی احساسی داری!!

+اتفاقا منم به هرکی میگم ۶ ساله بابام اصلا نمیدونه من مردم یا زنده شاخ درمیاره!!تو بابای منی!!عزیزِ بااحساسم برو به همونا که بهت میگن چه دختر بی احساسی داری بگو منکه باباشم خبر نمیگیرم ازش چه برسه به اون!!تو مگه یکبار با خودت فکر کردی که من نیستم دخترم داره چیکار میکنه؟؟چطوری درسش تموم شد؟چطوری دانشگاه رفت؟اصلا من بالا سرش نیستم داره چیکار میکنه؟؟؟مگه من بابای تو بودم که ازت خبر بگیرم؟؟تو بابامی!

-فلانی رو یادته؟؟باباش یه معتاد بود که به زور میتونست روپاش وایسته،دخترش جونشو براش میداد،ینی من از اونم کمتر بودم برای تو؟؟!

+بابا؟!کدوم دختری شب که باباش کلید میندازه بیاد تو خونه از صدای کلید انداختنش سرتاپاشو استرس و ترس میگیره؟؟هنوز صدای داد زدنای وقت و بی وقتت سر من و مامانم تو گوشمه،هنوز شبایی که مست میرسیدی خونه و من و مامان از ترسمون لالمونی میگرفتیم ولی بازم تو یه بهانه پیدامیکردی واسه داد و بیداد کردن یادمه!هیچکدوم از کارات از جلو چشمام نمیره کنار!بابای فلانی کدوم یکی از این کارا رو کرده بودکه تو الان داری دوست داشتن دخترشو برام مثال می‌زنی ؟؟همه جا فقط حرف مرد بودنِ باباشه چرا دخترش دوسش نداشته باشه؟فقط چون معتاد بود؟؟؟تو برام چیکار کردی؟خرجی و نفقه ندادی که نوش جونت عب نداره،تا جدا شدید رفتی یارانه منو قطع کردی که به خیال خودت محتاج نون شبم بمونم؟فک کردی چندرغاز پول یارانه زندگی منو از این رو به اون رو میکنه؟؟زنگ زدی بهم گفتی برات لپ تاپ خریدم ولی نمیدمش بهت که مثلا حسرت به دل بمونم؟چرا؟چون انتخاب کرده بودم که با مامانم زندگی کنم؟؟در جریان هستی که تمام سالایی که نبودی مامان نذاشت آب تو دل من تکون بخوره؟؟میدونی لپ تاپی که تو برام خریدی و ندادی رو داییم برام خرید؟؟میدونی مامان ارایشگاه زد و اونقدری درآمدش خوب بود که تونست یه خونه ۲۰۰ متری تو بالاشهر بگیره؟؟میدونی کلاس کنکوری که منو فرستادفقط ۱۰ میلیون شهریه‌ش بود؟؟میدونی برام ۲۰۶ خرید که راحت هرجا دوست داشتم برم؟؟میدونی واسه تولدم مامان چیکار کرد؟؟دوتا بلیط گرفت و دوتایی رفتیم کیش!بعد تو میای یارانه منو قطع میکنی و با خودت میگی دمم گرم عجب بابایی هستم چرا دخترم قدرمو نمیدونه؟؟چی فکر کردی با خودت؟؟۴۰ تومن یارانه پولِ بنزین ماشینمم نمیشه!من فقط روزی ۲۰۰ تومن پول پاستیل خریدنمه بابای قشنگم!فقط ازت یه گله دارم!تمام سالایی که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟؟من فقط ۱۶ سالم بود که جدا شدید و اون روزایی که من نیاز داشتم بابام پشتم باشه کجا بودی؟داشتی نقشه میکشیدی که چه ترفندی بزنی ما بدبخت باشیم؟؟!!همه اینکارا رو کردی ولی من با اینکه حتی اگه بخوامم هیچوقت نمیتونم ببخشمت ولی هیچوقتم بدتو نخواستم!همیشه آرزو کردم که اونقدری خوشبخت باشی و سرت گرم زندگیت باشه که هیچوقت یاد ما نیفتی!آرامش الانمم مدیون نبودنتم!

-از من چی ساختی تو ذهنت غزل؟؟یعنی من انقدر بابای بدی بودم برات؟؟

+تو ذهنم؟؟!من تمام واقعیتا و چیزایی که به چشم دیدم رو بهت گفتم و قبول کردن حقیقت برات سخته چون حقیقت همیشه تلخه،خودت همه اینارو میدونی ولی برات سخته که قبولشون کنی،به حرفام فکر کن و بعد با خودت نتیجه گیری کن که برام بابای خوبی بودی یا نه!

-غزل!دیگه نه میخوام ببینمت و نه دیگه صداتو بشنوم!

+مگه تا الان صدامو میشنیدی یا قیافمو میدیدی؟؟و اینکه منم همینطور!

-موفق باشی خدافظ!!

همچنین خدافظ!

دستام داشتن میلرزیدن از عصبانیت،تمام بچگیم و نوجوونیم از بابام میترسیدم،هیچوقت نمیتونستم حرفامو بهش بگم و از وقتی جدا شده بودن آرزوم بود که یک روز دل و جرات پیدا کنم و هرچی که تو دلمه رو بهش بگم و الان دقیقا همون لحظه بود!باورم نمیشد که تمام حرفامو بهش زدم انگار یه بارسنگین از روی دوشم برداشته شد!تمام این سالا حرفام تو دلم تلنبار شده بود و الان بعد ۶ سال انقدر احساس سبکی میکردم که دیگه جریان امضا و اجازه رو فراموش کردم!

وقتی گوشی رو قطع کردم شماره عمم رو دوباره گرفتم.

تا جواب داد گفتم

-عمه با اجازه کی شماره منو دادی بهش؟!

+چی داری میگی غزل؟؟

-از من اجازه گرفتی و شماره مو دادی بهش؟؟

+یعنی چی غزل؟؟؟! باباته!!

-بابام؟!کدوم بابا؟؟همین یکی دوساعت پیش زنگ زدی گفتی نمیاد امضا کنه،کِی بابا بوده برام که الان باشه؟!اون برای من از غریبه هم غریبه تره!

+اینهمه میگی دانشگاه رفتم و حقوق خوندم و وکیلم و فلان و بهمان تو دانشگاه ادب یادتون ندادن؟؟!

-تو دانشگاهِ شما چی خانوم دکتر(عمم واقعا دکتر بود)؟؟یاد ندادن که وقتی شماره یکیو میخواید بدید به کسی اول ازش اجازه بگیرید؟!

عصبانی شد و گوشی رو قطع کرد و من زدم زیر خنده!خنده ی خوشحالی و دل خنکی و عصبی!

همه چی خراب شده بود،حتی اگه یک درصدم احتمال داشت که بابام راضی بشه و بیاد الان دیگه اون یک درصدم از بین رفته بود و روزبه روز به تاریخی که تعیین کردیم داشت نزدیک میشد و هم خانواده علی و هم خانواده من کلی مهمون دعوت کرده بودیم برای جشن عقدمون!

ادامه داستان رو فردا میذارم❤️

اگه داستانمو خوندی ممنون میشم نظرت رو بهم بگی?

احساس امنیتازدواجپدرطلاقخواستگاری
کارشناسی حقوق،دختر درونگرای عاشقِ فلسفه،هنر،ادبیات،موسیقی،شعر،کتاب،نویسندگی،قهوه،پاییز،فرانسه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید