همیشه زندگی رو شبیه یه دهلیز تصور میکنم.
یه دهلیز تاریک، سرد و ساکت. هیچ وقت انتهای این دهلیز دیده نمیشه، و وقتی واردش میشی هیچ وقت نمیتونی به لحظه ای که شروع برگردی.
و اکنون تو بعد از قدم گذاشتن توی این تاریکی تبدیل به گذشته میشه.
دهلیزها همیشه هستن، گاهی کوتاه، گاهی بلند، گاهی ساده و گاهی پیچ در پیچ. همیشه ابتدای دهلیز پر از ترسه پر از اضطرابه پر از نخواستنه. اما مجبوری که عبور کنی، مجبوری گذار کنی و گذر کنی. گذار کنی که احساسی از واهمه جابذاری و گذر کنی ازش.
ترس متر به متر این مسیر همراهیت میکنه،گاهی هولت میده گاهی پاهاتو میچسبه چون خود ترس از ترس تو ترسیده.این مسیر یه همراه همیشگی هست که تشکیل شده از سه کلمه : سه ک ل م ه .
انتهای هر دهلیز یه در هست. دری که فقط رو به بیرون باز میشه
نمیدونم تاحالا به انتهای کدوم یکی از دهلیزهای زندگیتون رسیدید که در رو باز کنید. اما من، من وسط یکی از همین دهلیزا هستم. تلاش میکنم گذار کنم، تلاش میکنم گذر کنم. میدونید! هیچ وقت نمیتونی پشت سرتو نگاه کنی که ببینی چقد از نقطه شروع فاصله گرفتی، چون چیزی پشت سرت نیست جز وهم، ترس، تاریکی مطلق و تمام افکاری که گوشه و کنار این مسیر از تو جدا شدن تا بارت سبک تر بشه.
دهلیز به آدم ها شجاعت میده، وقتی به انتهاش میرسی و در رو لمس میکنی احساس میکنی خدا رو در آغوش گرفتی... و برای مسیر بعدی آماده میشی، ترس هات خودشون رو قوی میکنن و استرست آب مینوشه تا تا اخرش بتونه همپات قدم برداره...
اما وقتی از اولین دهلیز عبور کنی بقیه شون هر چقدر پیچیده تر و سخت تر باشن از تو یه عابر خوب میسازنن. اینجا میدون جنگ نیست که بگم جنگجو، اینجا دهلیزه و من یک عابری و تو هم یه عابری.
بیست و سوم مهر هزاروجدید