ویرگول
ورودثبت نام
youngmim
youngmim
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

این قسمت:در باب میم جوان

خانم میم بیست و دو ساله است، بیست و دو ساله ای بدون خیالات پر زرق و برق نسبت به آینده و علاقه مند به رقص و رهایی در عین نداشتن هیچ گونه مهارتی در آنها. میم عزیز هنوز جوان است، با این حال هر بار که میخندد خطوط ریز و درشت زیادی زیر گونه و گوشه چشمانش نمایان میشوند و او را به این فکر می اندازند که دارد پیر میشود، ولی هنوز حتی موفق به یافتن یک عشق ساده زمینی نشده. وقتی وخامت اوضاع فشار میآرود پناه میبرد به تخت و کتاب و شعر و موسیقی.

در این بیست و دو سال تا حالا چندین بار عطر ها او را از مرگ حتمی نجات داده اند اولین بار وقتی شانزده ساله بود در اتوبوس مدرسه اتفاق افتاد، دفعه دوم شبی در هجده سالگی بود یکی از همان شب هایی که از ترس تا نزدیک سحر بیدار میماند. بعد تر ها که وارد دانشگاه شد و احساس ناکافی بودن نزدیک هر امتحان بر زندگی اش سایه می انداخت عطر ها بیشتر نجاتش دادند، عطر ها هر بار مثل ریسمانی عمل میکردند و او را به زندگی وصل میکردند و راه درست را نشانش میدادند.عطر ها فرشته هایی هستند که امید را به یادش میآورند. چیزهای کوچک را جذاب میداند و باور دارد که در همه چیز های کوچک و بی اهمیتی که در طول روز از کنارشان میگذرد راز هستی نهان است. او نیشخند برگها را حس میکند و میشنود که به او میگویند ای آدم فانی و سردرگم من همه چیز را میدانم . خانم میم سالهای سال است که صبح ها با یک هدف مهم بیدار میشود؛ زنده ماندن و تاب آوردن و نمردن. عمیقا معتقد است که یک صبح گرم تابستانی برای خریدن قهوه از خانه بیرون میزند، سر راه کنار پارک توقف میکند تا تاب خوردن بچه ها و آب شدن بستنی قیفی در دستشان را ببیند،بعد به یک کتاب فروشی میرود و هوای آنجا را نفس میکشد و دیگر به خانه برنمیگردد، یک پایان دراماتیک و یک شروع غیرمنتظره...

میم عزیز آدمی عجیب و کمی روان پریش است،او در بند باورهایی است که کمتر کسی به آنها معتقد است، مثل پیامبر دانستن کافکا. بوی باران، صدای گنجشک ها در اول صبح، و قدم های تابستان هر بار باعث میشوند که او فریب بخورد و باور کند زندگی هنوز ارزش زیستن دارد. گرما انگشتانش را گرم میکند و میل به گرفتن قلم را در آنها می افزاید. او برخلاف صادق هدایت در صورت شدت یافتن میل به خودکشی دست نوشته هایش را به آتش نخواهد کشید، زیر درخت انار خاکشان خواهد کرد تا هر سال شب یلدا دانه های انار داستان های او را در گوش یکدیگر زمزمه کنند، میداند که انار ها او را جاودانه میکنند.

صادق هدایتتاب آوری
دانشجوی رشته ای که هیچ ارتباطی به علاقه مندی هایش ندارد .عاشق کتاب ،اساطیر ،جادو و جادوگری و همه موضوعاتی که پیشوند افسانه را دارند >
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید