هر جمعهی پدر و مادرم و تعطیلات مختلف، خلاصه میشود در یک نقطه از خانه: باغچه! گلدانها و باغچه به جانشان بسته است. مادرم عاشق سبزیکاری است. آنهم از نوع ریحان! میگوید او را یاد مادرش میاندازد.
حالا شما فرض کنید با این همه علاقه و رسیدگیای که مادرم برای قسمت سبزیها بهخرج میدهد دریغ از رویش. اگر هم ریحان دربیاید برگهایی کوچکتر از ناخن یک انگشت دارد. هزار بار انواع بذرهای مختلفش را خریده ولی انگار نه انگار! کارگر گلخانهای که یک سال برای کوددهی باغچه آمده بود گفت که اطلسیها درست مثل یک علف هرز خفهاش میکنند.
گمان نمیکردم که هیچوقت یک گل هم بتواند مثل علف هرز عمل کند. فکر میکردم علفهای هرز چهره زشت و ماهیتی چسبنده دارند که دور گلهای دیگر میپیچند و اجازه نفسکشیدن به آنها نمیدهند. به خیالم اطلسیها از آن نوع گلهای بیعار بودند که با همه گلهای دیگر دوست میشدند و هر موقع هر کدام از همسایههایش میخواستند ریشه بدوانند، خودشان را کنار میکشاندند و همیشه دایه عزیزتر از مادر بودند. تصوراتم فرو ریخت. یاد کلاسهای فرزندپروری افتادم استادم معتقد بود والدین گاهی اوقات با کارهایی که فکر میکنند بهصلاح فرزندشان است جلوی رشد اجتماعی و هیجانی او را میگیرند. همین کارها میتواند یکی از دلایل کمبود اعتمادبهنفس کودکان باشد. در واقع والدینی که اجازه تجربهکردن به کودک را حتی در فضاهای امن نمیدهند، عملکردی شبیه علف هرز را دارند. این والدین اجازه نمیدهند کودکان شکوفا شوند و هویتی مستقل را شکل دهند.