تنهایی و غربت چقدر به هم نزدیک اند، آدم که غریب باشد قطعا از اوایل راه، احساس تنهایی به سراغش می آید تا به او یادآوری کند هیچکس را ندارد.
تنهایی را دوست ندارم. گاهی نیاز دارم تنها باشم،یعنی آدمی کنارم نباشد، و گرنه هیچکدام از ما تنها نیست، چون خدا هست. تنهایی برای من وتو یعنی کسی را کنار خود نداشته باشیم. بعضی وقت ها باید جمعیت را کنار زد و راه باز کرد برای رسیدن به خود، برای اینکه خودت را میان سیل جمعیت گم نکنی، اما همیشه به تنهایی احتیاجی نیست.
شلوغی را دوست دارم. همهمه ی اعضای خانواده، صدای شستن ظرف، صدای بلند تلویزیون، آواز خواندن برادرم در حمام، صدای مکالمه ی تلفنی خواهرم، ویراژ ماشین ها در خیابان،صدای شعر خواندن دختر کوچک همسایه، دوست دارم بشنوم. موسیقی متن زندگی همین صداها، آواها هستند.
از بودن در جمع های خانوادگی و فامیلی لذت میبرم. از خریدن نوشابه خانواده همینطور، از اینکه میدانی اهل خانه، ناهار نخورده منتظر تو هستند. جر وبحث های خواهر برادری، تماشای فوتبال، فیلم در کنار خانواده ودوستان، جدال بر سر کنترل تلویزیون، اینکه یک فلاسک چای آماده کنی تا یک عصر سرشار از آرامش را در کنار خانواده سپری کنی.همه وهمه لذت بخشند. قدم زدن با دوستانت چقدر دلنشین است وحالت را خوب میکند. خرید کردن با خانواده یا دوستان، شیطنت هایی که در شلوغی وهیاهوی جمع دوستان را میشود به گردن دیگری انداخت و از مهلکه گریخت. تنهایی آدم را دچار فکر وخیال های واهی میکند. دور وبرت که شلوغ باشد وقت نمیکنی به چیزهای بی اهمیت فکر کنی.
حتی سفر را هم به تنهایی دوست ندارم. به نظرم تنهایی در عکس هایی که این روزها در فضای مجازی به وفور دیده میشود، زیباست،فقط از دور... آدم های درون عکس نیز تنها نیستند و کَسی را در زندگیشان دارند.
گویا همه چیز طبق مُد پیش میرود.تنهایی امروز آدم ها شبیه به چیزی نشان داده میشود که حرف روز است. انگار در این زمانه، تنها ماندن مُد شده، همه با حرف های ساده، پیچیده، شعر، میخواهند بگویند :تنها هستند، با وجود تمام آدم هایی که در زندگیشان پرسه میزنند و زیر یک سقف نفس میکِشند.
آیا واقعا این دسته از آدم ها دچار فقر عاطفی شده اند؟ یا اینکه آدم هایی که در زندگیشان جولان میدهند فیک هستند وبا اورژینال فاصله دارند؟ یا شاید چشمانشان ضعیف شده و نمیتوانند با دقت اطراف را بنگرند و آدم های مهم زندگیشان را ببینند.
گاهی که تلفن همراهت را به دست میگیری و سری به استوری های مخاطبانت میزنی، کمابیش به واژه تنهایی، کلیپ های غمگین، دلنوشته ها برخورد میکنی، به جز دو سه بار هیچ وقت سراغ مخاطبان نرفته ام که حالشان را جویا شوم ودلیل متنی که به اشتراک گذاشته را بپرسم. مضمون همه ی متن ها چیزی شبیه به این است که تنهایی را به بودن بعضی از آدم ها ترجیح میدهند، یا اینکه تنهایی شرف دارد به ماندن کنار آدم هایی که فلان وفلان میباشند. گاهی فکر میکنم شاید مخاطب مورد نظر این حرف ها خود من باشم. شاید یکی نخواهد چشمش به جمال من بیفتد واز من متنفر باشد به همین سادگی، چیزی که قبل تر ها به من ثابت شد، اینکه آدمی از من بدش بیاید، خوب نه، بدش بیاید، بار منفی دارد، شاید از من خوشش نیاید، این دو باهم توفیر دارد.شاید ازمن خوشش نیاید و حوصله ام را نداشته باشد، به نظرم حالا یک امر طبیعی شده است وجای تعجبی ندارد، حتی اگر یادم نیاید چه هیزم تری وبا چه قیمتی به او فروخته باشم.
آری، آدم های امروز، البته تعدادی که در موج سواری ید طولایی دارند و بنا به قصه ی روز، موج سواری میکنند، همه از دم تنهایند. جالب است، تنها و درونگرا، چیزی که باعملشان همخوانی ندارد. آدم اگر تنها باشد ودرونگرا، به نظرم کمتر کسی بتواند از زیر وبم زندگیش آگاه باشد و بتواند احوالات درونی اش را بفهمد.
تنهایی ترسناک است، روزی روزگاری سرانجام همه ی انسان ها به همین چهار کلمه ختم میشود. مرگ وتنهایی خوب همدیگر را میفهمند. گاهی فکر میکنم هراس از مردن، بخاطر واهمه از تنهایی بعدش است. تو میخواهی به جایی بروی که تنهایی وهیچ شناختی از مکان ومحیط آنجا نداری. همین ترس را به وجودت سرازیر میکند.
تنهایی برای من زمانی خوب است که دوست ندارم کسی شاهد اشکهایم باشد. وقتی کتاب میخوانم. وقتی مشغول به نوشتن هستم، همین مقدار تنهایی برای من کفایت میکند.
تنهایی را باید از کسانی پرسید که این واژه به شکل واقعی درون زندگیشان رسوخ کرده و آنها را در خود غرق نموده
تنهایی را میتوان از پدر ومادر پیری که در خانه سالمندان نگاهشان به در دوخته شده وچشم انتظار،آمدن فرزندانشان هستند، پرسید
تنهایی را باید از کودکانی که در بهزیستی بزرگ شدند وهیچ وقت معنای خانواده را نفهمیدند، پرسید
تنهایی را باید از آدمی که یک شبه همه ی خانواده اش را از دست میدهد پرسید
تنهایی را باید از مهاجران بی مقصدی پرسید که آوارگی وغربت، خنده را از لبهایشان ربود
زندگی اگر خیابان باشد، ما اتوبوس هایی در رنگ واندازه های مختلف هستیم که در هر ایستگاه آدم های مختلفی وارد قلبمان میشوند. عده ای همراه خوبی هستند و در کوره راه های زندگی ما را در مسیر رفتن یاری میدهند و کمکمان میکنند تا از گردنه های صعب العبور جاده عبور کنیم. بعضی هم آنقدر اذیتمان میکنند که تمرکزمان را از دست میدهیم و مسیر را گم میکنیم یا منجر به تصادف و واژگونی ما میشوند. هستند آنهایی که شیشه های روحمان را میشکنند یا که با یک سطل آب، گرد وخاک جاده را از تن ما میشویند.
نیازی نیست در جستجوی تنهایی باشیم. اینکه دور وبرمان خلوت شود و کسی نباشد که با حرف هایش مغزمان را بخورد. آدم ها اسیر روزمرگی ها ومشغله های بی پایان خود هستند. هر چقدر هوایت را داشته باشند و برایشان عزیز باشی، زندگی خودشان در اولویت است و خواهی ونخواهی لابه لای این روزمره ها تو کمرنگ میشوی، آن وقت است که تنهایی با روحت عجین میشود.
میدانی من فکر میکنم ما آدم ها شبیه یک کتاب هستیم وآدم های زندگیمان سطرهای این کتاب، با رفتن هر یک از آنها، واژه ها، حذف میشوند، متن زندگی تغییر میکند، معنا عوض میشود. وجای خالی سطرهای کتاب با هیچ جمله ی تازه ای پُر نمیشود.
پدر یک نفر است، فقط او در این دنیای بزرگ انتخاب شده که پدر تو باشد، وقتی که رفت، بخشی از روحت دچار خلاء میشود وتنها میشوی، واین فقدان هیچ وقت کمرنگ نمیشود.
مادر یک نفر است. فقط او در این دنیای بزرگ انتخاب شده که مادر تو باشد. با رفتن او، میدانی چقدر تنهایی و این تنهایی روز به روز پررنگ تر میشود.
فرقی نمیکند، خواهر، برادر، دوست، تو میتوانی دوستان زیادی داشته باشی اما هر آدمی عطر خودش را دارد، با رفتن هریک از آنها بخشی از قلبت برای همیشه احساس تنهایی میکند.
چه به اجبار چه به اختیار، تنهایی نقطه ی خاکستری رنگ زندگی آدم هاست که روزی آخر متن زندگی ما گذاشته میشود.
تنهایی را دوست ندارم. چه خوب که هنوز تنهایی های من کوچک است. به من باشد، دوست دارم تا همیشه کوچک بمانند اما خیال محالیست. باشد تا وقتی که زمان هست، زمین هست وهنوز تا خاموشی ماه سال های زیادی مانده،میشود به آدم ها لبخند زد، با آدم ها قدم زد، جشن گرفت، مسابقه داد، قهر کرد، پرچم صلح را بالا گرفت، همدیگر را بغل کرد. میشود تنهایی را در حاشیه ی زندگی جا داد تا زمانی که فرا برسد و خود به متن زندگی ما پا بگذارد.