آدم ها گاهی اگر مرتکب خطا یا اشتباهی میشوند. چه کوچک یا بزرگ، حتی اگر دروغ میگویند. این اعمال در واکنش به عکس العمل ضعیف و زودهنگام ما انجام میشود. این ما هستیم که با رفتار و واکنش نابه هنگام و بعضا خشن دیگری را به سمت رفتار ناپسند سوق میدهیم. اگر یک نمونه ی واضح را بخواهم اینجا بیاورم، باید به گزینه ی «دروغ» اشاره کنم.
حتما از کودکی گاه و بی گاه در مذمت دروغ و دروغگو و ستایش صداقت و درستی، احادیث، داستان و قصه های زیادی را شنیده ایم. داستان «چوپان دروغگو» را از بَر هستیم و « پینوکیو» را میشناسیم. هیچ یک از ما بعد از دروغ طول و عرض بینی مان تغییری نمیکند که شبیه پینوکیو، دیگران راست و دروغ حرفمان را تشخیص دهند. شخصا خود بنده هم حرف چشمهای کسی را نمیفهمم و نمیدانم قصه ی راست و دروغ چشم ها واقعیت دارد؟ یا فقط یک سکانس آبکی مخصوص فیلم و سریال هاست.
شاید اولین جرقه های دروغ را، بزرگترها، آن هم به طور ناخواسته، برایمان روشن میکنند. از کودکی مارا به درستی و صداقت تشویق میکنند اما اگر با شیطنت بچگانه یا ندانسته خطایی از ما سر بزند و ما حقیقت را بیان کنیم. با برخورد تند، تنبیه و سرزنش بزرگترها مواجه میشویم. همین عکس العمل هاست که زمینه ساز دروغ های بعدی و پنهان کاری را فراهم میکند . چرا که اگر بعد ها، خطایی از ما سر بزند، برای اینکه دستمان رو نشود و دعوایی صورت نگیرد، ترجیح میدهیم برای حفظ شخصیت و مورد عتاب قرار نگرفتن دیگران دروغی دست وپا کرده و دو دستی به آنها تحویل دهیم. خانواده یا دیگران حرفمان را باور کرده و حتی اگر مقصر را پیدا نکنند، کم کم ماجرا رو به فراموشی میرود.
به طور مثال، همه ی ما از تعصب و علاقه ی بانوان ایران زمین، نسبت به وسایل خانه و ظروف آشپزخانه آگاهی کامل داریم. به احتمال نود و نه درصد همه ی ما در کودکی عمدا یا سهوا با نوازشی از سر بی حواسی یا خباثت، لیوان، ظروف شیشه ای آشپزخانه را به تکه های ریزی تقسیم نموده ایم. تجربه ی مشترک ما در پنهان کاری، یواشکی جمعکردن تکه های شکسته ی لیوان یا کاسه وبشقاب، بر کسی پوشیده نیست. بماند که اگر در کمال تاسف شاهدی هم در صحنه حضور داشت و ما با جمله ی « اگه به مامان نگفتم، یه آشی برات نپختم» تهدید میشدیم. چاره ای جز باج دادن و حق السکوت به شاهد عینی نداشتیم. ولی اگر مقابل دیدگان مادر، لیوان و کاسه های عزیزش به تکه های کوچک و بزرگ تقسیم میشدند، حتی بیان کردن جمله ی معروف « من نبودم، دستم بود.....» نیز حاشیه ی امنی ایجاد نمیکرد و در اقدامی فوری باید صحنه را ترک کرده و در سنگری پناه گرفته، بلکه بتوان ازاحتمال پرتاب دمپایی و حرص و جوش های مادر، در امان بود. اگر واکنش ها در قبال شکستن و یا خراب شدن وسایل خانه، جمله ای شبیه به « فدای سرت» یا «خداروشکر که خودت سالمی» بود، میتوانست به کودکان ثابت کند که « النجاة فی الصدق».
اوایل شاید دروغ در اندازه های کوچک و برای موضوعات پیش پا افتاده باشد، اما همیشه به این اندازه نمیماند و اگر آدمی عادت کند به دروغگویی، قد و قواره دروغ روز به روز بزرگتر میشود. تا جایی که گاهی خود آدم نیز دروغ هایش را باور میکند.
وقتی والدین برخلاف شعار و وعده هایشان عمل کنند و کودک در عوض صداقت و اعتماد، با فریب، سرزنش و تنبیه روبه رو شود، باعث میشود که کم کم کودک، صداقت را ببوسد و گوشه ای بگذارد، با دروغ کارها را جلو ببرد، حتی با دروغ تحسین و احترام دیگران را بخرد.از این رو زمانی که والدین از درون فرزند خود و اعمال او اطلاعی ندارند. فکر میکنند در رابطه با فرزندشان همه چیز بر روال صداقت و اعتماد پیش میرود. فرزند از فاصله ای که میان خود و والدینش افتاده، آگاهی کامل دارد و او میداند هیچ چیز آنطور که دیگران فکر میکنند، نیست.
معمولا همه ی ما قصه ی « سیگار، پدر، پسر» را شنیده ایم. آن هم به صورت لطیفه هایی که بتواند لحظه ای ما را سرگرم کند و بخنداند. اما کیست که نداند، واقعیت ماجرا چیزی جز این نمیتواند باشد. پسران یا دخترانی که از سن نوجوانی یا جوانی به سمت دود ودم، سیگار یا قلیان کشیده میشوند. ترس از خشم و عتاب والدین هیچ وقت فرصت نمیدهد که جوان روزی مستقیما با پدر و مادرش حرف بزند. در حد یک درد ودل ساده، اینکه بگوید امروز سیگار کشیدم.
سیگار یک موضوع ناچیز و کوچکی به حساب می آید، آن هم در مقابل موضوعات بزرگتر و خطراتی که دروغ وپنهانکاری ها والدین و بچه ها را تهدید میکند.
بنده هم از سنین کودکی، دروغ های ریز ودرشت بسیاری را ردیف نموده و به خورد دیگران داده ام. نکته جالب اما تاسف بار ماجرا این بود که اکثر ما وقتی مجبور به دروغ بودیم و برای باور پذیری حرفمان قسم میخوردیم. اگر به جان عزیزانمان ما را قسم میدادند، سعی میکردیم فرد مقابل را بپیچانیم و یا خیلی راحت به اسم خدا واهل بیت «ع» قسم میخوردیم اما حاضر نبودیم جان عزیزانمان را وسط بکشیم.
بزرگتر که شدم، تصمیم داشتم دروغ را از زندگی ام حذف کنم یا تعدادش را به حداقل برسانم. معمولا دروغ های من همیشه جبری پشت سرشان بود، اینطور نبود که از خودم دروغ شاخ داری در بیاورم و به جماعت تقدیم کنم.
تصمیم گرفتم حتی اگر مجبور شدم دروغ بگویم، لااقل قسم نخورم. برای همین از دو ترفند استفاده کردم. یکی از ترفند ها را در خانه و دیگری را در مدرسه اجرا مینمودم.
ترفند در خانه به این صورت بود که اگر مجبور به دروغ میشدم، و حتی برای ثابت کردن اینکه دروغ نمیگویم و به دروغ مجبور بودم قسم یاد کنم. با جمله « به امام» حرفم را به کرسی مینشاندم. کسی نمپرسید به کدام امام و منظور من از امام یعنی همان معنای عربی آن « پیشوا » بود. حداقل گناه قسم را به جان نخریده بودم.
در مدرسه بیشتر، بحث دست انداختن و سرکار گذاشتن بچه ها مطرح بود، و برای اینکه دوستان حرفهایم را باور کنند به جان پسر خاله ام قسم میخوردم. آنها نیز قانع شده و باور میکردند، چون نمیدانستند پسرخاله ای وجود خارجی ندارد.
اکنون، بیشتر مراقب حرف هایم هستم. دروغ اولین چیزی را که زیر پا میگذارد، اعتماد است، اعتماد که از دست برود، هزینه ی زیادی را میطلبد تا دوباره جان بگیرد، قد بکشد و رابطه ها را محکم نگه دارد.
روزانه در محاصره ی اخبار ضد و نقیض زیادی هستیم. که دروغ و راست آن را به سختی میتوان تشخیص داد. یک حیرانی عجیبی ما را فرا میگیرد و نمیدانیم در مقابل چیزهایی که میشنویم چه واکنشی انجام دهیم.
میشود بعد از این با رفتار و عملکرد درست نشان داد که نجات در صداقت و درستی است، صداقت است که اعتماد را میسازد و ریشه ی آن را محکم میکند.
به امید صداقت بیشتر در زندگی ??