Z@hrA,N👣
Z@hrA,N👣
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی وعادت های روزمره

دوازده سال مستاجر بودیم. از این شهر به اون شهر، از این خونه به اون خونه، بچه که بودم درکی از موقعیت خودم وخانواده ام نداشتم. چهارسالم که شد، باید خودمو برای وداع از خونه وشهری که توش به دنیا اومدم. و خاطرات شیرینی رو تا چهارسالگیم رقم زد، آماده میکردم. میدونستم دیگه قرار نیست به این خونه برگردیم. آدم تو هر سنی که باشه وقتی بخواد هجرت کنه، تکه ای از حافظه شو اونجا میذاره ومیره، برای زمانی که بتونه تو خلوت خودش کمی خاطره بازی کنه و تو ذهنش تصاویر رو کنار هم بچینه و تو خاطرات غرق شه. این اولین جدایی ما وپدر نبود. ولی خب باز هم دلتنگی جز لاینفک قصه ما بود. خجالتی بودم واحساساتی و بلد نبودم دلتنگیامو نشون بدم حتی با حرف زدن، هرچند طبق قرارمون، پدر آخر هفته ها که تعطیل بود میومد بهمون سر میزد ولی این یه شیوه جدید زندگی برامون به حساب میومد. عازم یه شهر دیگه شدیم. اما خیلی زود به شهر و آدماش عادت کردیم. انگار بچه ها زودتر میتونند با فضای جدید کنار بیان و گذشته رو پشت سر بذارند. سال بعدش رفتم کلاس اول دبستان، محله مون رو تغییر دادیم و ساکن یه خونه ی آپارتمانی شدیم. برای من شرایط خونه آرمانی محسوب می‌شد. آرمانی نه اینکه قصر باشه با خدم وحشم، برای من آرمانی یعنی خونه بزرگ ونورگیر باشه و زاویه ی لامپ ها جوری باشه که وقتی فضای خونه رو، روشن می‌کنند، محیط برام دلنشین باشه. خونه فقط یه صندلی راک چوبی کم داشت. شب ها توپ بسکتبال داداشم رو برمی‌داشتم و بازی می‌کردم. یا میرفتم توی تراسِ اتاقِ انتهای راهرو و به روشنایی شهر و شلوغی خیابونا، عابرین پیاده و ماشین ها زل میزدم ولذت می‌بردم. بعد تمام شدن سال تحصیلی، واسه سال جدید، کوله بار سفر رو بستیم و روانه ی یه شهر دیگه شدیم. احساس غریبگی میکردیم. روز اول مدرسه برام سخت بود چون کسی رو نمی‌شناختم و اول ابتدایی رو تو یه مدرسه دیگه ویه شهر دیگه گذرونده بودم. اما طولی نکشید که به فضای اونجا عادت کردم و دوران زیبایی برای من آغاز شد. چهار سال از عمرم تو اون شهر گذشت، دیگه به اون شهر وآدماش و خونه انس گرفتم. اما اینم یک عادت چهارساله بود که باید ترک میشد. دو سال آخر مستاجری رو برگشتیم شهر تولدم، و منم از این بابت خوشحال بودم.

از پدرم شنیده بودم که یه خونه از خودمون داریم، فقط آماده کردنش زمان میبره، بهش گفتم :بابا، لطفا خونه مون سه چیز رو داشته باشه، پله، نورگیر باشه، صندلی راک هم داشته باشیم.

صندلی راک سوغات فیلم های خارجی بود. از وقتی دیده بودم دلم رو برده بود. بعد از دوازده سال قرار بود بریم وخونه خودمون ساکن شیم. حس وحال واشتیاقی که داشتم قابل گفتن نبود. به هیچ چیزی جز خونه فکر نمیکردم. چه تصوراتی که از خونه داشتم. مادرم و عمه و زن دایی‌ و دختر عمه وفامیل درجه یک به مدت یک هفته میرفتن برای نظافت خونه و تمیزکاری، و ما خونه ی عمه ام موندگار بودیم. روزای اول مهر که می رفتم مدرسه، راجب خونه از برادرم می‌پرسیدم. خونه مون نور داره؟ دلگیر نیست؟ جواب قانع کننده نمی‌داد. عصر یه روز پاییزی با خواهرم رفتیم خونه رو ببینیم. پله نداشت، چیزی نگفتم، فقط گفتم :چرا تاریکه؟ چرا نور نداره؟ داداشم برگشت بهم گفت :دم غروب، آفتاب میخوای؟ صبح باید بیای ببینی. گذشت تا شبی که ساکن خونه جدیدمون شدیم. از زاویه ی لامپ هال واتاق نشیمن راضی بودم و باب میلم بود، فضای آشپزخونه هم همینطور، فقط منتظر بودم صبح بشه و خورشید رو تماشا کنم. وقتی بیدار شدم، صبح این خونه، شبیه صبح های خونه های اجاره ای نبود. نور خورشید اون جور که میخواستم اجازه قدرت نمایی نداشت. به مادرم گفتم:چرا خونه اون جوری که میخوام روشن نیست. گفت :نور مستقیم خورشید، فرش رو خراب میکنه،باید پنجره ها پوشیده باشه. سکوت کردم. خونه، محله، آدما شبیه تصوراتم نبودند. نمیدونستم چیکار کنم؟ باخودم گفتم :اینجوری بخوای پیش بری هیچ لذتی از روزایی که پیش روتِ نمیبری. صبح ها واسه نوشتن مشق هام میرفتم اتاق داداشام چون نور داشت. لامپ یکی از اتاق ها سوخت، جاشو عوض کردن و اصلا زاویه ی جدید لامپ مورد پسند من نبود و هنوز با گذشت چند سال به این زاویه ی لامپ عادت نکردم. برخلاف دوران کودکی، خیلی طول کشید تا عادت کنم. اوایل همه چیز رو با گذشته ای که داشتم مقایسه میکردم. سخت بود. گنگ بودم. همه ی اینا درحالی بود که خونه ی بزرگی داشتیم و اوضاع زندگی، خونه، خانواده، مدرسه، خداروشکر خوب بود. من اما غرق گذشته بودم. وقتی یه سال از بودنمون تو این خونه گذشت. به دنبال خاطرات این یکسال بودم. تازه متوجه میشدم این یک سال اولی که از سکونت ما تو این خونه گذشت، جزء بهترین سال‌های زندگیم بود. اوایل مجبور به پذیرش محیط جدید بودم وباید عادت میکردم. اما اندک اندک این عادت به علاقه منجر شد و رفته رفته خونه، آدما، محله، تودلم جا باز کردند. صبح هارو دوست داشتم پیاده روی تا سر خیابون ومنتظر تاکسی موندن، خوابیدن تو آشپزخونه تا آماده شدن صبحونه، رفاقت با بچه های مدرسه و همسایه ها شکل جدی تری به خودش گرفت. خودمو از گذشته کَندم. الان خوشحالم که خونه پله نداره، چون واسه مامانم بالا رفتن از پله سخته، یا اینکه صندلی راک چوبی گوشه ای از خونه انتظارم رو نمی‌کشه هم مهم نیست. خورشید هنوزم به خونه مون میتابه فقط از زاویه ی دیگه ای، راضی ام. هرچند این یه قلم هیچ وقت اونجوری که تصور می‌کردم نبود ولی الان علاقه ای که ایجاد شده، باعث میشه زیاد این مورد به چشمم نیاد. مادرم میگه :بنی آدم، بنی عادت، آدما ذاتا اینجوری اند و زود به همه چیز عادت می‌کنند. نمیدونم چند درصد از آدما عادتشون به علاقه تبدیل میشه. ولی کاش بشه. آدم اگه تو زندگیش به چیزی یا کسی عادت کنه اما احساس رضایتی تو دلش نباشه، شبیه یه کالبد بی روح میمونه، نمیتونه از چیزهایی که هست لذت ببره و روح آدم پژمرده میشه.و چشم ها نمیتونند چیزی رو ببینند. برای من این ندیدن، موقتی بود که به لطف خدا چشمام باز شدو علاقه ام شدت گرفت. اما عادت بدون علاقه، معنای زندگی رو از آدم میگیره، عادت همراه با علاقه، بهترین احساسیه که آدم تا آخر عمر میتونه با خودش داشته باشه. جوری که موبه مو، آدم ها، خونه یا حتی ماشینت رو از حفظ باشی. ولی عادت بدون علاقه، فراموشی میاره، نمیفهمی چی دوست داری؟ یاکه چی میخوای؟ خیلیا از کلمه ی عادت می‌ترسند. دوست ندارند شروع یک عشق به عادت منجر شه. به نظر من زندگی آرام عاشقانه، تلفیق عشق وعادتِ...

کسی که تنوع طلبه هم یعنی عادت کرده همچین آدمی باشه. شنیدیم که میگن:ترک عادت موجب مرضِ، از این جمله های متناقض کم نداریم. ترک یه عادت خوب مثل :مسواک زدن یا ورزش کردن شاید موجب مرض باشه، ولی ترک سیگار، غیبت و دروغ، نه تنها موجب مرض نمیشه، چه بسا آدم رو نجات میده.

هر عادتی یه روزی ترک میشه. دوازده سال عادت کردی، هر صبح بری مدرسه، اما وقت دانشگاهت که میرسه، باید یه عادت جدید رو شروع کنی. چندسال از زندگیت رو خونه پدری سپری میکنی، یه روزی وقت ازدواجت فرا میرسه و قراره به زندگی جدید با آدم جدیدی عادت کنی. گاهی دلتنگ عادت های گذشته میشی. گاهی از عادت هایی که داری بدت میاد. یه وقتایی مثل ربات عمل میکنی.چون یه کاری رو به صورت روتین واز سر عادت انجام دادی، اصلا دیگه اون لحظه انگار مغزت کار نمیکنه و تو از حفظ کار رو بلدی واز روی عادت همیشگی انجامش میدی حتی اگه حواست جای دیگه ای باشه.

ایام کرونا، چون به قرنطینه وماسک وفاصله گذاری عادت کرده بودم. وقتی یه فیلم سینمایی یا برنامه ورزشیه مربوط به دوران قبل کرونا از تلویزیون تماشا میکردم. یه لحظه از شدت سیل جمعیت کنار هم تعجب میکردم و فکر میکردم چه جوری تو شرایط کرونایی اجازه دادند این همه آدم پیش هم بشینند؟ تا کمی بعد که متوجه میشدم برنامه ها مربوط به دوران قبل از همه گیری کرونا ست. این تفکرات بخاطر عادت کردن به شرایط کرونایی بود، جوری که گاهی یادمون میرفت، قبل از کرونا مردم بدون فاصله تعیین شده و یا بدون ماسک باهم ارتباط داشتند و زندگی می‌کردند.

عادت از روی ناچاری واجبار مخصوصا تو یه رابطه ظلم به خودت وخیانت به طرف مقابل محسوب میشه. بعضیا رو نمیدونی واقعا به چیزی عادت کردند یا به خودشون تلقین کردند. مثلا میبینی یکی میگه :من اگه اول صبح چایی نخورم سردرد میگیرم، یامن هر جا میرم باید شب برگردم خونه خودم، چون خونه دیگری خوابم نمی‌بره. همیشه هم به این صورت نیست که آدم بتونه خودش رو به موقعیت عادت بده. به عنوان مثال :آدمی که ثروتمند واشرافی زندگی کرده و یه شبه ورشکست بشه و از عرش به فرش بیفته، خیلی طول میکشه بتونه خودش رو با شرایط جدید وفق بده وشاید هم نتونه وهضم این موقعیت براش سنگین باشه. خلاصه نگاه ما، رفتار ما، سبک زندگیمون دچار عادات روزمره شده. گاهی این عادت های ما به جایی می‌رسند که که دیگران فکر کنند، کاری که انجام میدیم نه از روی عادت بلکه وظیفه ی ماست وباعث میشه توقعشون از ما بالا بره، وقتایی هم پیش میاد که عادت های ما برای دیگران آزار دهنده است. آدم های زیادی هستند که تصمیم می‌گیرند عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدشون کنند. و منتظرند از یک روز شنبه ای دکمه ی استارت رو بزنند که معمولا اون روز شنبه، روز مباداست، و اینا بعد یه قول وقرار سفت وسخت با خودشون، از فردا همون آدم قدیم اند و با بهانه هایی که میارن خودشون رو شاید قانع کنند که فعلا زوده برای دست بردن به عادت های روزمره، در واقع خودشون رو فریب میدن. کاش بتونیم به چیزهای خوب و آدم های خوب عادت کنیم. تو زندگی تنها چیزی که هیچ وقت نمیشه بهش عادت کرد. جای خالی آدم هاست. چون هر آدمی منحصر به فردِ و هیچکس جای دیگری رو نمیتونه بگیره. و این جاهای خالی یادگار آدم هاییه که نه میشه به نبودنشون عادت کرد و نه از یاد برد.

عادتزندگیدوران کودکیترک عادت
یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید