زندگی، رنج و دیگر چه؟
از در که وارد شد یکراست همان گوشه رفت، چمباتمه زد و انگار در خودش فرو ریخت.
حتی صندلی خالی کنار مرا ندید.
چند بار با دستمال چشمانش را فشار داد تا اشکی که میجوشید، بیرون نزند و جاری نشود.
رنگ شاد و روشن لباسها با احوالش در تضاد بود؛ درست برعکس دختر مشکیپوشی که دسته گل و ساک قرمز هدیه دستش بود، از قراری عاشقانه برمیگشت و حتما دلش لبریز از شادی.
نمیدانم کدام درد، غم، نگرانی یا ترکیبی از همهشان آنطور مچالهاش کرده بود؟ این روزها در خود فرو رفتن آدمها بیشتر به چشمام میآید و برایشان میترسم، میترسم که مبادا در این شرایط سخت امید و پناهی برایشان باقی نمانده باشد.
یک بار هم نگاهی به انگشتر حلقه انداخت، حلقه را کمی چرخاند و دوباره صورت را در دستانش پنهان کرد. با خودم گفتم کاش غمش فقط درد عشق باشد یا زخم خیانت و بیوفایی؛ دردی که این روزها برابر غم نان هیچ است. ولی اگر این درد هم به غم نانش اضافه شده باشد، چه؟
.