ویرگول
ورودثبت نام
زحل پرتو
زحل پرتودر راه روی فرهیختگی وول میخورم
زحل پرتو
زحل پرتو
خواندن ۴ دقیقه·۱۸ روز پیش

آشی با رشته ی هیجان جوانی

اولین جلسه‌ی آموزش رانندگیم تازه تموم شده بود و هنوز شور و هیجانِ پشتِ فرمون بودن از سرم نیفتاده بود. هجده سالم بود و حس می‌کردم دنیا رو فتح کرده‌ام؛ انگار جاده‌ها زیرِ چرخِ خیالم باز می‌شدند و من پادشاهی بودم که تازه قلمرویش را پیدا کرده.

از صبح ذهنم پر بود از صدای استارت ماشین، بوی بنزین، و فرمانی که انگار با انگشت‌هام حرف می‌زد.

ظهر بود، هوا گرم و خونه در سکوتِ خوابِ اهالی فرو رفته. تابستان و آفتاب تند و گرم همه را به خواب خوش دعوت می کرد اما من نه! من که سودای رانندگی لحظه ای از سرم نمی افتاد.طاقت نیاوردم نگاهم به خواهرم افتاد که روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش بود و با کمک دست دیگرش کتاب می خواند.خواهرم از من بزرگتر بود و آرام تر، از رانندگی و شور و هیجانش چیزی نمی دانست ولی پایه و همراه شیطنت هایم بود .

با آرنج تکانش دادم و گفتم:«بریم یه دور؟ حوصله‌ام سر رفته. ماشین بابا رو برداریم. خوش میگذره !اصلا وسط راه به کتاب خونه هم سر می زنیم!»

اول نگاهش مشکوک بود، بعد کم‌کم گوشه‌ی لبش رفت بالا. برقِ ماجراجویی از چشماش گذشت، همون برقی که باعث شد تصمیم‌مون یه جنون قشنگ بشه، نه یه اشتباه ساده. رفتم سراغ جا‌کلیدی رو دیوار، سویچ رو مثل گنجی از حلقه‌اش جدا کردم و بی‌صدا بیرون زدیم.

پیکان سفید بابا زیر آفتاب برق می‌زد، رنگش کمی پریده بود اما برای من حکمِ سفینه داشت. در رو باز کردم، بوی خاصِ ماشین و بنزینِ کهنه رفت توی دماغم. نشستم پشت فرمون، دلم تند می‌زد، پاهام می‌لرزید اما لبخندم محو نمی‌شد. خواهرم گفت:«مطمئنی بلدی؟»

گفتم: «آره بابا، مربی گفته عالی‌ام.»

در حالی که واقعاً فقط دو بار پا رو کلاچ درست گرفته بودم!

حتی موقع زدن استارت ،سویچ رو برعکس پیچونده بودم و مربی سرم داد کشیده بود. ولی لازم نبودخواهرم اینارو بفهمه که !

استارت زدم. موتور با غرغر بیدار شد، صدای دلنشینی داشت، انگار خودش هم منتظر همچین جنونی بود. دنده یک، حرکت، آرام از در بیرون رفتیم، ولی درون من غوغایی بود.

کوچه‌های پیچ در پیچ و تنگِ محله، بوی ماجراجویی می‌دادند، و من – راننده‌ی مشتاقِ تازه‌کار – پشت فرمان نشسته بودم با

اعتماد‌به‌نفسی که هیچ حد و مرزی نمی‌شناخت.

چرخ‌ها روی آسفالت قل خوردند، سایه‌ی ما روی دیوارها می‌لغزید. از اولین پیچ تنگ که رد شدیم، صدای قیژژژژژژژِ بدی بلند شد. دو درِ سمت راننده ساییده شد به دیوار. از صدای فلز و دیوارسیمانی، دلم لرزید، استخوان‌هام یخ زد. خواهرم جیغ کوتاهی کشید، بعد خندید – خنده‌ای عصبی، ترکیب ترس و شوق.

ترمز کردم و ماشین خاموش شد .

هول هولکی داشتم استارت میزدم و آب دهنم و قورت می دادم ، که مردی ، سراسیمه از خونه بیرون پرید. موهای جوگندمی، با پیژامه ی چهارخونه و زیرپیراهنی . با صدایی هیجان‌زده گفت:«آبجی، یه دقیقه وایسا!»

قلبم ریخت، فکر کردم دعوا راه افتاده. اما با عجله رفت ، پژوی نو و تمیزش روبرداشت و صد متر جلوتر، تو کوچه‌ی باریک‌تری پارک کرد. بعد ایستاد جلوی اون کوچه، لبخندتلخی زد، با دست اشاره کرد که عبور کنیم. مثل کسی که خودش هم روزی شورِ همین سن رو چشیده باشه ولی الان دیگر تحمل امثال من را ندارد !

رفتم، دنده یک،دو، سه، ترس‌خورده اما ادامه دادم. خیابون آزاد رو رد کردیم، رسیدیم به میدان کوچیکی که پر از دار و درخت بود.

وبعد به کتاب خانه رفتیم خواهرم گفت:«جونِ من، برگرد بریم. قبل از اینکه کسی بمیره.»

اما من نمی‌خواستم هنوز تموم بشه. آب از سرم گذشته بود و هوای آزادی مستم کرده بود. چند بارهم دور میدان نزدیک به کتاب خانه را دور زدم ، بوی گل‌های یاس از باغچه‌ها بلند بود و با بوی داغ بنزین می‌آمیخت، ترکیبی از زندگی و خطر.

وقتی برگشتیم، خونه در همان سکوت گرمِ ظهر فرو رفته بود. جلوی در پارک کردم، قلبم هنوز تند می‌زد.

از سمت شاگرد پیاده شدم چون در راننده باز نمی‌شد! ردِ این حادثه روی در نقش بسته بود – خطی نقره‌ای و زبر، مثل یادگاری. سویچ رو گذاشتم سر جاش، لب‌هام خشک شده بود، ولی تلاش کردم عادّی به نظر برسم.

عصر که بابا بیرون رفت از پنجره نگاهش می کردم با انگشت رد خط و فررفتگی جزئی رو لمس کرد. فقط آه کوتاهی کشید و سعی کرد در راننده رو باز کند با تمام توانش در را کشید و بعد از لگدش کمک گرفت و باز کرد. نشست و رفت. اون شب شام رو مثل همیشه خوردیم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. سکوتِ اون نگاه، از هر فریادی سنگین‌تر بود.

سال‌ها گذشته، اما هنوز، هر بار صدای ساییده شدن فلز به گوشم بخوره – تو خیابون یا تعمیرگاه یا فیلمی که پخش می‌شه – ته دلِ اون دخترِ بی‌قرارِ هجده‌ساله دوباره زنده می‌شه. با شورِ نخستین تجربه، با ترسِ لمسِ دیوار، و با حقارتی خفیف که آمیخته با آزادی است. ومهر پدری که هرگز دخترش را سرزنش نکرد و به رویاهایش پرو بال داد.

#"دنده عقب با اتو ابزار"

#دنده عقب با اتو ابزار

اتو ابزاردنده عقب با اتو ابزار
۶
۲
زحل پرتو
زحل پرتو
در راه روی فرهیختگی وول میخورم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید