تا یکی دو سال پیش از مرگ میترسیدم، بد هم میترسیدم. امروز هم میترسم، باز هم بد. اما دلیلش متفاوت است.
قبلا مرگ برایم پایان زندگیای بود که هنوز شروع نکرده بودم و حالا پایان زندگیای است که تازه مزهاش زیر زبانم رفته. نه اینکه در گذشته زندگی نکرده باشم، نه. من هم مسافرت رفتهام، خوش گذراندهام، درس خواندهام، مهمانی رفتهام، با دوستانم غشغش خندیدهام، از کنار خانواده بودن لذت بردهام و ... اما یک چیزی این وسط گم بود. پشت همهی خندههایم غمی عمیق ناشی از علامت سوالی بزرگ بود که من در این دنیا چه میکنم؟ به دنبال دلیلی بودم که برایش خلق شده بودم. رسالت زیستنم... . من باید چه میکردم؟
البته بیکار ننشسته بودم، تلاش خودم را کرده بودم. درس خوانده بودم، سرکی هم به برخی از رشتههای ورزشی و هنری زده بودم. اما چون آنی نبود که باید، رها کرده بودم. من از مرگ میترسیدم چون هنوز وارد مسیری که باید، نشده بودم. مرگ برایم مساوی بود با شکست. با یک ضرر بزرگ.
تا اینکه راه را یافتم. راه من از قلم میگذشت، از نوشتن.
حالا یک سالی است که پا در مسیر نوشتن گذاشتهام و باز هم از مرگ میترسم. مرگ این بار محروم شدن از مسیری است که از طی کردنش لذت میبرم. مسیری که دیر آمدهام و نمیخواهم زود بروم.
مرگ ذاتا چیز بدی نیست. تصورش را بکنید اگر چیزی به نام مرگ نبود آن وقت اتاقهایمان پر بود از تعداد زیادی مادربزرگ و پدربزرگ. چه بر سر کرهی زمین و طبیعت میآمد؟ حالا میگذرم از پیامدهای ابدی بودن آدمهایی چون هیتلر و همین مفسدهای دوروبرمان. اصلا نعمتی است مرگ.
مشکل شاید فقط زمان آمدنش باشد. این روزها هم که فاصلهاش با ما کم و کمتر شده و منطق سن و سال هم سرش نمیشود. فقط میآید، بدون هیچ مقدمهای. این بد است. وگرنه من از مرگی که با ادب و احترام در 92 سالگی در خانهام را بزند استقبال میکنم. گوسفند هم جلوی پایش قربانی میکنم.
اما این قدر زود میآید که هنوز مزه زندگی را درست نچشیدهایم. البته خودمان هم کم مقصر نیستیم. حالا که فکرش را میکنم خیلی هم بدون دعوت نمیآید. سرعت بالا در رانندگی، کوتاهی نکردن در نابودی محیطزیست، سیگار کشیدن، ورزش نکردن، پرخوری، حرص، استرس، همه و همه خود فرکانس فرستادن و چشمک زدن برای مرگ است.
به هرحال راه فراری نیست. مرگ هم قسمتی از زندگی است که باید آن را بپذیریم. رخدادی مرموز که فقط یکبار تجربهاش میکنیم.
شاید تنها راه برای به تعویق انداختنِ مرگ، بیشتر زندگیکردن باشد. باید لحظهلحظهی زندگی را زیست و لذت بُرد.