ویرگول
ورودثبت نام
Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

تکرارِ خیسِ نیمه های اسفند (قسمت سوم)

این ده دوازده روز سریع تر از آنچه که انتظار داشتم گذشت. دوباره با نیما همسفر شدم. وسایلم توی حیاط بود که نیما با یک چمدان کوچک آمد. همان چمدان بادمجانی رنگ که برای عروسی اش خریده بود. با چشمانی گرد پرسید «چه خبره دختر؟» از داخل داد زدم «لازم میشه. فقط اون ساک زرشکیه شکستنیه، مراقب باش.» با مامان خداحافظی کردم. چشمان هر دوی مان تر شد، چشم های مامان بیشتر. دخترِ وابسته ای نبودم، اما انسان که بودم، احساس که داشتم، دلم برایش تنگ می شد. بوسیدمش و سوار ماشین شدم. بابا ما را تا ترمینال رساند. در ماشین سفارش های لازم را کرد؛ همان هایی که هر پدری در آن استاد است. آنجا از او خداحافظی کردیم و نیما بی خبر از برنامه ی من و من بی خبر از نتیجه ی آن برنامه، راهی خرم آباد شدیم.

ده بیست روزی زمان بُرد تا من کارها را راست و ریس کنم و نیما _برای داشتن انگیزه هم که شده _یک کار جدید پیدا کند. بالاخره در یک شرکت کوچک مشغول حسابداری شد. گرچه ماهِ اول حقوقی در کار نبود اما بی انصافی است که بگویم پاداشی هم نداشت. چشم های شاد، چهره ی باز و ماجراهایی که برای تعریف کردن داشت پاداش کمی نبود. برعکسِ نادر، بیکاری نیما را دیوانه می کرد.

همه چیز سرجایش بود. صبح راهیش کردم و گفتم تا شب کلاس دارم. می خواست بیاید دنبالم، قبول نکردم. گفتم برای شام هوس پیتزا کرده ام. قرار شد حدود ساعت هشت با دوتا پیتزای قارچ و گوشت، خانه باشد.

درست راس ساعت هشت صدای در را شنیدم. چراغ ها روشن بود. از پشت پنجره لبخندش را دیدم، همیشه کار کردن برایش لذت بخش بود. متاسف بودم که تا چند ثانیه ی دیگر همه را خراب می کردم. اما خوب تا خراب نشود، آباد نمی شود. در را باز کرد و گفت: «نسیم بیا که سفارشت رسید. دو تا قارچ و گوشت با دلستر لیمو.» سفره را انداختم و گفتم عوض کردن لباس ها را بگذارد برای بعد. دست و صورتش را شست و مقابلم نشست. چند ثانیه ای نگاهمان در هم قفل شد. نمی خواستم مثل همه، حرف های حال خراب کن را سر سفره و درست قبل از غذا بزنم و تمام زحمات آشپز را به باد بدهم، حتی اگر آن آشپز، پیتزاپزِ پیتزافروشی باشد. پس صبر کردم.

ترتیب تکه ی آخر را که دادیم، لیوانِ تا نیمه دلستر را دستش دادم و گفتم در اتاق منتظرش هستم. دست هایش را شست و همان طور که آب از آنها می چکید، متعجب و به دنبال دستمال کاغذی وارد اتاق شد. مثل میخی که پدر، محکم کارانه به دیوار کوبیده باشد، سر جایش بی حرکت ماند. سوار ماشینِ زمانی شده بود که به سرعت به عقب برمی گشت. ترجیح دادم فرمان ماشین دستِ خودم باشد. از سمت چپ اتاق شروع کردم: «این عکسِ سه تایی یعنی من و تو و درخت انجیر مربوط به ده سال پیشه. با دستهای خودمون کاشتیم و به هم قول دادیم مراقبش باشیم، یادت هست؟ فکر کردم خیلی وقته که نگاهی بهش ننداختی، برای همین عکس جدیدیش رو هم آورده ام. اینو همین ماه پیش گرفتم. جای تو بدجور توی عکس خالیه.»

دستم را روی عکس بعدی گذاشتم «این یکی رو ببین. کلاس پنجم بودی، البته من که یادم نمیاد، خودت برام تعریف کردی، اون که کنارت ایستاده محسنه، همون که یه بار تو مدرسه اساسی دعواتون می شه و صورتش رو پر از جای مشت می کنی. اون وقت معلم ورزشت با مشورت با بابا تو رو توی کلاس بوکسِ باشگاهی که جدیدا نزدیک مدرسه باز شده بوده ثبت نام میکنه و تو بعدها می فهمی آقای داوودی همون معلم ورزشت، داییِ محسن بوده و تازه آن وقته که شصتتون خبر دار میشه که کی قضیه رو جمع کرده و چرا کار به شکایت و دعوا نکشیده.»

«این دوربین را هم در صندوقچه توی زیرزمین پیدا کردم.» با دست به عکس بعدی اشاره کردم و گفتم «این صندوقچه. یادت که نرفته؟ چند تا عکسِ مونده رو گرفتم و حلقه فیلم رو چاپ کردم. حدس بزن آخرین عکسی که باهاش گرفته بودیم چی بود؟ این. عکس نامزدیتون. همون شب که رفته بودیم مهریه رو مشخص کنیم و بله ی نهایی رو بگیریم. شش ماه رفتیم و اومدیم تا پدرش راضی شد. بهانه اش مسخره بود. صحبت از ده پونزده سال که نبود همه اش دو ماه و هفده روز از تو بزرگتر بود. یادش بخیر.»

نگاهی نامحسوس به نیما انداختم. چشمانش روی عکس فرزانه خشک شده بود. ادامه دادم «این یکی رو که شرط می بندم با جزئیاتش خاطرت هست. همین جاست، خرم آباد. مدال طلای بوکس. این جا هم که بعد از مسابقات، داری با دوستات بستنی می خوری، دقیقاً همون جایی از دریاچه است که ماه پیش با هم رفتیم. این هم وسطِ حیاطِ خونه ی خودمونه. ما رو که نمی تونستی با یه بستنی خام کنی، قارچ و گوشت گرفته بودی با دلستر لیمو، درست مثل امشب. چقدر چسبید. خوشمزه ترین پیتزای عمرم بود. این هم عکس وسایلت، نمی شد تا اینجا حملشون کرد. هنوزم برام سواله این انگشتایی که یه قلم مو رو در آغوش می گیرند و روی بوم خوش رقصی می کنند چه جوری مُشت میشند و حمله می کنند؟ یکی دو باری که سعی کردی بهم یاد بِدی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. خیلی زود به هر دومون ثابت شد من به درد بوکس نمی خورم و همون مهره های شطرنج بیشتر به دستام میاد.»

«نیما این عکس رو خوب نگاه کن. همین چند ماه پیشه که رفتیم فلافل بخوریم. تفاوت رو می بینی؟ باورت میشه در کم تر از دو سه سال همه چیز زیر و رو شده باشه؟»

نیما سرش را با دو دست گرفته و چهره اش طوری مچاله شده بود که انگار داشت غم انگیزترین فیلم تاریخ سینما را می دید. این همه بی رحمی لازم بود. باید به خودش می آمد. فرصت را به توجیه و بهانه تراشی ندادم. ادامه دادم: «این جا دیگه آخر خطّه. دیگه هیچ بهونه و توجیه و امّا و اگری توی کتم نمیره. من مثل بقیه، دلیل ورود این اختاپوس به زندگیت رو واکاوی نمی کنم _گرچه می دونم از کجا اومده، اما مصمّم هستم دلیل و راه خروجش رو بهت نشون بدم و تاحالا برای هیچ کاری توی زندگیم تا این حد، جدّی و قاطع نبوده ام. این ها رو این جا جمع کردم تا ببینی لیاقت تو این چیزی نیست که الان هستی. سهم تو از زندگی مدت هاست مغفول مونده. همه رو مرور کن تا به خودت ثابت بشه راه رو غلط رفته ای. اگه ثابت شد و تصمیمت رو گرفتی، از همین الان شروع می کنیم. با یه مشاور خوب هم صحبت کرده ام که قراره تو این مدت کنارمون باشه. فکر کردم شاید این جا، وسطِ تمامِ گذشته ی قشنگت، بهتر و انگیزه بخش تر باشه، ولی یکی دو تا کمپ خوب هم سراغ گرفتم که اگه دوست داشتی بری اونجا. انتخاب نهایی با خودت، این اتاق یا کمپ، فرقی نمی کنه، هر دوتاش ما رو به هدف می رسونه. امّا ... امّا اگه تصمیمت چیزی غیر از این بود و خواستی راهت رو ادامه بدی...» مکثی کردم، دستم را در جیبم فرو بردم و برگه آخر را رو کردم، ادامه دادم «من بازم همراهت هستم. جنس، خیلی در دسترس تر از اونی بود که فکرشو می کردم. از امشب دیگه نیازی به پنهان کاری نیست. با هم می زنیم.»

ضربه ی کاری آخر کار خودش را کرد. می دانست کله خرتر از آن هستم که حرفم را عملی نکنم. زد زیر گریه. از جمله ی احمقانه ی "مرد که گریه نمی کند" که بگذریم اعتراف می کنم که شنیدن و دیدن گریه کردنش تمام بدنم را به رعشه انداخت. می دانستم این اشک ها با این سرعت و صدا فقط وقتی پایین می آیند که تا مغز استخوان، استیصال را تجربه کرده باشی.

گفتم: «می دونم کار راحتی نیست، می دونم یه بار امتحان کردی و نشد، می دونم سخته ولی می ارزه. خودت همیشه اینو بهم می گفتی. یادت رفته؟ نیما تو آدمِ کم آوردن نیستی، تو اهل زانو زدن و تسلیم شدن نبودی. دستکش هات رو دستت کن و بندازش گوشه ی رینگ. تا می خوره بزنش. بگذار صورتش خونی بشه، از هم بپاشه، نابودش کن. انتقام تمام دقیقه های از دست رفته ات رو بگیر. من یه مدال طلای دیگر می خواهم. خیلی طلاتر از قبلی.»

باز هم از آن سکوت هایی حاکم شد که شکستنش دست خودم را می بوسید. «مهم نیست فرزانه برگرده یا نه. این تصمیم خودشه، اما تو باید برگردی و این مهم ترین تصمیمیه که الان باید برای زندگیت بگیری. چند وقته دیگه به آرزوهات فکر نکرده ای؟ یادت میاد عاشق بچه بودی؟ شیفته ی پدر شدن؟ آخرین باری که روی بوم رنگ آمیزی کردی کِی بوده؟ من می فهممت نیما. تو خیلی وقته داری با خودت می جنگی. اون وقتی که باید پیِ نقاشی رو می گرفتی، منصرفت کردند که مرد به کار کردن و عرق ریختنه که مَرده، کوتاه اومدی. ورزش مورد علاقه ات هم که به زعم بقیه زیادی خشن بود، بعد از اون مدال طلا که آسیب دیدی، دوباره رأیتو زدند که چرا از بین پیامبران جرجیس رو پیدا کرده ای؟ رها کردی. به ته مونده ی علاقه ات چنگ انداختی، حسابداری خوندی، خواستی خودت شرکتی راه بندازی، باز سنگ انداختند که ریسکش بالاست، بیکاری می خوای خودتو بندازی توی هچل، برو راحت جایی استخدام شو، منصرفت کردند. یک لحظه به خودت اومدی، دیدی گم شده ای، نیستی، توی خواسته های دیگران حل شده بودی، اون وقت چی کار کردی؟ راحت ترین گزینه رو انتخاب کردی. تصمیم گرفتی به جای خودِ زندگی، زیرشو روشن کنی و حتی چشم هاتو ببندی تا گُر گرفتنِ آتشش رو هم نبینی. ولی بیراهه رفتی نیما...»

«این آدم هایی که امروز پای فیلمِ زندگیت اشک می ریزند، هنوزم نمی دونند فیلم نامه رو دیروز خودشون نوشته اند، گرچه تو خودت هم توی تصحیح نهاییش کوتاهی کرده ای. اما هنوز اونقدر دیر نشده که شروع نکنی. مهمون ناخوانده رو که بیرون کردی، خوب فکر کن ببین رسالتت توی زندگی چیه؟ به تعویق انداختن کاری که می دونی برای اون ساخته شده ای حماقت محضه. به اینکه دیر شده فکر نکن، مطمئن باش که فردا دیرتر از امروزه. اگر فکر می کنی رسالتت نقاشیه، معطّل نکن. چرا چند ماه آینده من اولین بازدیدکننده ی نمایشگاهت نباشم؟»

بالاخره مرا از متکلم وحده بودن در آورد و چیزی را گفت که در این مدّت، بارها در خیالاتم از او شنیده بودم «منم همین اتاقو به کمپ ترجیح میدم»

ادامه دارد...

داستانداستان کوتاهاعتیادخانوادهعشق و انگیزه
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید