به تماس های وقت و بی وقت عادت کرده ام. سیمین هم همین طور. اوایل، نیمه شب ها که تلفنم زنگ می خورد، او هم بیدار می شد و تا دمِ در همراهی ام می کرد. حالا اما سرش را روی بالشت می چرخاند، چشم هایش را باز می کند و با یک لبخند و یک بار پلک زدن، همان "مواظب خودت باش، موفق باشی" را بدرقه ی راهم می کند.
ماشین را روشن می کنم و بدون فوت وقت راه می افتم. خوبی نیمه شب ها این است که خیابان ها خلوت است. این ترافیکِ روزها بلای جان کار ماست. صحبت از دقیقه و ثانیه است. شوخی نیست.
عاشق کارم هستم. همه اش که استرس و بی خوابی نیست. کمتر کاری است که تا این حد سرشار از امید و لبخند و شادی باشد. گویا آفرینش را با خدا شریک شده ام. همه چیز که به نخ و سوزن و چاقو ختم نمی شد. تمام حواسّم را اقناع می کند. گوش هایم از گریه های نویدبخشِ شروعِ حیات پُر است ، مشامم از بوی خوشِ دسته گل های کوچک و بزرگِ کنار تخت. دست هایم از لمس این فرشته های زمینی انرژی می گیرند و ناب ترین نوع عشق، زنگار از چشمانم می زداید، عشقی که مادری با آن برای اولین بار نوزادش را به آغوش می کشد، عشقی که زنی به خاطر آن با بوسه ی همسر بر پیشانی اش به هوش می آید، عشقی که پدری با آن از پشت شیشه به بچه اش زل می زند.
وقتی شغلی این همه را یک جا دارد، دیگر از بوی خون و محیط بیمارستان و سختی کار نالیدن انصاف نیست. وقتی از اعماق دل خندیدن ها، تبریک گفتن ها و قربان صدقه رفتن ها تمامی ندارد، وقتی من با تولد هر نوزاد، دوباره به دنیا می آیم، دیگر جایی برای عرضِ اندامِ خستگی باقی نمی ماند. اما خسته ام. خسته.
شاید مادرم چیزی می دانست که این همه اصرار می کرد "پسر چیز دیگری بخوان، قحطی کار آمده؟ شغل مردانه تری پیدا نکردی؟" من اما عاشق بچه ها بودم و عاقبت به آن رسیدم. رسیدم؟! خداراشکر که مادرم نیست تا این روزها را ببیند.
فکرش را هم نمی کردم. خدا رحمتت کند مادر. کاش معده ها را آندوسکوپی می کردم، قلب ها را پیوند می دادم، دست و پاها را گچ می گرفتم یا حتی با یک تیر دو نشان می زدم راه تنفس مردم را بازتر و بینی هایشان را زیباتر می کردم. این طوری شاید حداقل اندک امیدی داشتم. ولی حالا خودم خوب می دانم چه خبر است. سیمین کنار آمده، شاید هم وانمود می کند، نمی دانم. زبانش به آوردن بچه از پرورشگاه رضایت می دهد، دلش را اما خبر ندارم.
ولی چرا من؟ چرا با این شغل؟ از شادی دیگران خسته شده ام. از لبخندی که روزی هزار بار به تازه پدرشده ها و تازه مادر شده ها _که در پوست خود نمی گنجند_ و حتی به خود بچه ها تحویل می دهم خسته شده ام. اما مگر می توان خم به ابرو آورد، مگر می شود به پدربزرگ و مادربزرگی که از راه دور آمده اند و درحالیکه سوغاتی را دستم می دهند و برای سلامتی بچه های نداشته ام دعا می کنند لبخند نزد؟ نمی شود. این لبخندی که شادی پشتوانه ی آن نیست، دستِ کمی از گریه ی حاصل از غم ندارد. همین لبخند آخر مرا از پای درمی آورد. دلم شانه ای می خواهد مطمئن، که سرم را روی آن بگذارم و اشک هایی که این همه سال پشتِ لبخندها حبس بوده اند را آزاد کنم، شانه ای که البته از دردم بی خبر باشد.
می رسم. افکارم را همان جا توی ماشین می گذارم و پیاده می شوم. اگر افکار وزن داشتند حتما ماشین تاکنون به یک ورق مسطح نازک تبدیل شده بود. چون بُردنشان به بیمارستان و خانه را قدغن کرده بودم.
اولین جای ممکن پارک می کنم، کیفم را از روی صندلی برمی دارم و دوان دوان وارد بیمارستان می شوم. پرونده ی بیمار را همین طور که به سمت اتاق عمل می روم مطالعه می کنم. مردی در راهرو با من حرف می زند. چهره اش آشناست. هفته ی پیش او را در مطب دیده ام. به پهنای صورت اشک می ریزد و آنقدر مستاصل است که همه چیز را جابه جا می گوید: "آقای دکتر دستم به دامنت. اول شما، بعداً خدا. این بچه را خدا بعد از هفت سال به ما داده، جان عزیزت عجله کن. امید ما بعد از شما به خداست...". بعد از هفت سال! همان طور که تند تند می روم "توکل به خدا" یی می گویم و درِ اتاق عمل بین من و او فاصله می اندازد.
جفت از دیواره ی رحم جدا شده بود. خودم را و دردم را فراموش کردم. چهره ی مرد و هفت سال انتظارش جلوی چشم هایم بود. من از هیچ تلاشی مضایقه نکردم، اما نتیجه ی همه ی تلاش هایم فقط نجاتِ جان مادر بود.
چند دقیقه ای پشت در ایستادم، دلم می خواست تا آخر عمر همان جا بمانم و چشمانم به چشمان مرد گره نخورد. پایم را که از در بیرون گذاشتم، مردِ منتظر به سمتم دوید. ردِّ اشک های قبلی روی صورتش خشک شده بود و اشک های جدید از روی آن ها سُر می خورد. سوالی که با چشم هایش پرسید را با چشم هایم پاسخ دادم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و برای پدر نشدن، برای هفت سال انتظار گریستم. برای دردی که مشترک بود.