نوشتن سهل و ممتنع ترین کار دنیاست. راحت به نظر می رسد مثل خوردن یک لیوان آب. نه موسیقی است که دانستن نت ها ضروری باشد نه سدسازی است که محاسبات مقاومت لازم باشد و نه جراحی قلب است که شناخت تک تک رگ ها و مویرگ های آن نیاز باشد. ابزارت کلمه است. و چه ابزاری در دسترس تر از کلمه. حال باید جمله بسازی که آن هم کار سختی نیست. در دبستان خوانده ایم. فعل، فاعل، مفعول و کمی بعدتر نهاد، گزاره، صفت، قید، استعاره و ... . خوب همه چیز فراهم است. حال قلم را به دست می گیری و زل می زنی به سفیدی کاغذ. سفیدی اش نه تنها چشم، که دلت را نیز می زند. دوست داری سیاهش کنی آن قدر سیاه که دیگر هیچ سفیدی در آن نباشد. اما کار آسانی نیست. آن جاست که دلت می خواهد موسیقی ای بنوازی، مقاومت سدی را محاسبه کنی و یا حتی عمل قلب باز انجام دهی، اما ننویسی! چرا این قدر دشوار است؟! حال کسی را داری که گویی آتشین را در دست گرفته و عمدا آن را رها نمی کند. گوی در دستت بی تابی می کند، انگشتانت از شدت داغی بی حس شده. درد تا اعماق استخوان هایت رخنه کرده. قلبت متوجه تغییرات شده، مغز تعجب کرده که چرا فرمانش اطاعت نمی شود. و تو هم چنان قلم را رها نمی کنی. آن هم خودخواسته... نوشتن اولین جمله، رها کردن گوی است و اتمام اولین پاراگراف فرو بردن دست در آب سرد. آن جاست که می فهمی ارزشش را داشت. عقل هم به دلیل مقاومتت در برابر او و سرپیچی از دستورش پی می برد. صفحه را که سیاه می کنی شادی عجیبی تک تک سلول های بدنت را درمی نوردد. پیروزی سیاهی بر سفیدی. این تنها جایی است که باید سیاهی بر سفیدی پیروز شود: روی کاغذ برای نویسنده و البته برای کسی که می خواهد نویسنده شود.