Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک قدم عقب‌تر


چشمانم را باز می‌کنم. هوا آنقدر روشن نشده که بتوانم ساعت روی دیوار را ببینم. غلتی می‌زنم و به این فکر میکنم چرا بیدار شده‌ام. وقتی تلاش دوباره‌ام برای خواب به نتیجه‌ای نمی‌رسد کم‌کم متوجه درد می‌شوم. آرام از روی تخت بلند شده و از اتاق بیرون می‌آیم. مستقیم می‌روم سمت قرص‌های مسکن روی کابینت آشپزخانه. یکی را می‌خورم و بعد یادم می‌افتد معده‌ام خالی است. در کابینت را باز می‌کنم. کیکمان دیروز تمام شده، شیر خالی هم چنگی به دل نمی‌زند، قیدش را می‌زنم. دو تا دانه خرما را آرام آرام می‌خورم و دور حال راه می‌روم.

در دستشویی را آهسته باز می‌کنم و جلوی آینه‌ی‌ دستشویی می‌ایستم، با انگشت اشاره‌ی‌ دست چپ، گوشه‌ی لبم را پایین می‌آورم و به دندانی که دیشب ترتیب عصبش داده شده نگاهی می‌اندازم. لب را رها می‌کنم. صورتم تقارنش را از دست داده. دست می‌گذارم روی ورمش و کمی فشار می‌دهم، از درد، چشم‌هایم ریز می‌شود و کمی عقب می‌روم.

خودم را روی یونیت دندانپزشکی می‌بینم و یاد درد آمپول، صدای تماس مته با دندان و ساکشن در دهان می‌افتم. از آینه که فاصله می‌گیرم، از روی یونیت بلند می‌شوم و پله‌های مطب را پایین می‌آیم. مرد میان‌سال لاغری که دندان‌هایش یکی در میان سیاه است، مقابل مطب بساط شال و روسری راه انداخته، روی چهارپایه‌ای نشسته و بستی کاسه‌ای می‌خورد. ما را که می‌بیند تعارفی می‌کند و از کرونا که زندگی را فلج کرده می‌نالد.

بستی را که می‌بینم صدای دل و دندانم با هم بلند می‌شود. دل هوس اسکپ نارگیلی کرده و دندان که اثر بی‌حسی‌اش رو به پایان است تیر می‌کشد. کمی عقب‌تر می‌روم و به یاد تصویری که از جوانی روی تخت بیمارستان دیده بودم می‌افتم، او احتمالاً به بستنی فکر نمی‌کند، فقط هوس یک تنفس راحت کرده است. نفسی رها و بدون این سیم‌ها و لوله‌هایی که زنجیرش کرده‌اند.

قدمی عقب‌تر رفتم که محکم با در برخورد کردم. محمد بیدار شد و با عجله آمد پشت در، همان‌طور که دستش را به در می‌زد با نگرانی پرسید: خوبی؟ چیزی شده؟

چیزی شده بود. "در" مزاحم بود، اگر نبود، من چند قدم دیگر می‌توانستم عقب بروم؟!

سلامتیکرونادرد
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید