Zaarakov
Zaarakov
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ب، کسی که چیزی از او یادم نیست اما دلم برایش تنگ شده

کم پیش می‌آید دلم برای کسی واقعاً تنگ شود. معمولاً بیخود می‌گویم که «دلم تنگ شده». دلم تنگ که نمی‌شود هیچ، مدام هم گشاد و گشادتر می‌شود و جای خالی کسی را نشانم نمی‌دهد. خیلی زود به خداحافظی از روابطم عادت می‌کنم و جدایی را می‌پذیرم.

دلم اما برای یک نفر خیلی تنگ شده. امشب شاید برای سفری -نسبتاً- کاری عازم ار‌ومیه باشم و ارومیه من را یاد «ب» می‌اندازد. ب همکارم بود در اولین کار واقعی و غیرموقتی که داشتم. 20 سالم بود و تصمیم گرفتم در کافه‌ای کار کنم، چون هیچ مهارت دیگری در خودم نمی‌یافتم. الآن هم البته همین طورم. بگذریم. در آن کافۀ کوچکِ روبه‌روی پارک ملت، من بودم و ب. چهار روز در هفته. هر روز 8 ساعت. آن موقع‌ها آدم دیگری بودم. ساکت و گوشه‌گیر بودم، از روابط اجتماعی می‌ترسیدم و کارم چه بود؟ برقراری ارتباط با آدم‌ها!

ب ده سال از من بزرگتر و اهل ارومیه بود. کمانچه‌ای می‌زد که بیا و ببین! آمده بود تهران تا پولی و شاید روابطی دست‌وپا کند و بتواند جدی‌تر به کار موسیقی بپردازد. نتوانست. پولی جمع نکرد و روابطی به هم نزد و نهایتاً دست از پا درازتر برگشت به ارومیه؛ من اما خیلی دوستش داشتم. حرف داشتیم برای گفتم. کمکم می‌کرد که بتوانم شب‌ها زودتر به خانه برگردم. پال‌مال آبی می‌کشید.


وقتی شروع کردم این یادداشت را بنویسم حس کردم می‌توانم چندین صفحه را دربارۀ ب سیاه کنم؛ الآن دارم فکر می‌کنم که چیز زیادی ازش یادم نیست. جز اینکه چه سیگاری می‌کشید، کمانچه می‌زد و دستش از پایش درازتر بود. روزها همین طوری می‌گذرند و هیچ چیز از آن‌ها در حافظه‌ام باقی نمی‌ماند. شاید حتی دلم برای آدم‌ها تنگ می‌شود، اما یادم نمی‌ماند.

متوسط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید