ویرگول
ورودثبت نام
Zaarakov
Zaarakov
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خداحافظی از جلسات روانکاوی

به روانکاوم گفتم که دیگر نمی‌خواهم یا نمی‌توانم پروسۀ تراپی را ادامه بدهم. گفتم خسته شده‌ام و انگار دیگر معنایی برایم ندارد. انگار چیزهای خوبش را به من داده و آنچه باید برایم می‌داشته را داشته و دیگر کاری ازش ساخته نیست و بنابراین ادامه دادنش فایده‌ای ندارد. هزینه‌ای که برایش می‌کنم معقول نیست و بدون آن زندگی بهتری خواهم داشت. می‌دانستم بیخود می‌گویم.

راستش حس می‌کنم این‌ها را از خیلی وقت پیش می‌دانستم. حس می‌کنم تماماً درگیر ادا بودم و درگیر اینکه کاری که الف در روانکاوی انجام می‌داد را تقلید کنم. حتی یادم می‌آید که آن اوایل که روانکاوی را شروع کرده بودم و هنوز دانشجوی لیسانس بودم، حتی به این فکر می‌کردم که موضوع پایان‌نامه‌ام را دربارۀ روانکاوی بردارم. اینکه مدام به دیگران توصیه‌اش می‌کردم اغراق بود. اینکه از بیرون آدم‌ها فکر ‌می‌کردند جلسات دردناکی دارم هم نتیجۀ همین اغراق بود.

حس می‌کنم کمکی که روانکاوی اولاً به من کرد این بود که زندگی را آسان‌تر بگیرم. نمی‌دانم چقدر تأثیر مستقیم روانکاوی است و چقدر دوستانم و چقدر دیگران یا دیگر چیزها. اما الآن با خودم راحت‌ترم. شاید بخشی‌اش هم به خاطر سن باشد. در بیست‌سالگی فکر می‌کردم هیچوقت هیچکسی عاشقم نمی‌شود و دوستانم دوستم ندارند و حرفی ندارم با کسی بزنم و باید تمام مشکلات را تنهایی حل کنم بلکه دیگران فکر کنند قوی و معقولم و لاف زیاددانی و زیاد‌خوانی بزنم و هیچگاه شغلی نخواهم نداشت و هیچگاه دانشجوی بهتر از متوسطی نخواهم شد. الآن تصورم از خودم این نیست. دوستانم را دوست دارم و می‌دانم دیگران هم دوستم دارند. می‌دانم دوباره عاشق خواهم شد و مورد عشق قرار خواهم گرفت. می‌توانم با آدم‌های جدیدی دوست شوم و فرست ایمپرشنی که بر آدم‌ها می‌گذارم این نباشد که چقدر ساکت و کم‌حرف است. لازم ندارم آدم‌ها را متأثر کنم. شاید هم داشته باشم اما حداقل می‌دانم که تا حد خوبی و به‌نحو سالم‌تری این نیاز دارد در من ارضا می‌شود. می‌دانم هنوز چیزهای عمیقی هست که مهم است ازشان حرف زده شود، چیزهایی مثل رابطۀ عجیبی که داشتم. چیزی که هیچگاه از آن حرف نزدم. روانکاوم هم با اینکه چند بار اشاره‌هایی کردم هیچوقت بیشتر نپرسید و شاید چه بهتر که نپرسید.

روانکاوی کمکم کرد که از رابطۀ الف با خودم بیرون بیایم و بتوانم نسبت درستی برقرار کنم. الف دیگر قلۀ آمالم نیست. حتی کف آن هم نیست. روانکاوی هم که به نظرش جذاب است به نظر من نیست. ژیژک که به نظر او جالب است به نظر من ک*خل است. بالاخره توانستم جدا شوم. جدایی درد دارد و شاید بدون روانکاوی و صرفاً با زیادتر شدن سن هم ممکن می‌بود، اما به هر حال خوشحالم که این اتفاق افتاد.

نمی‌دانم از اینکه روانکاوی را رها می‌کنم خوشحالم یا نه. خیلی وقت بود دیگر بارش بر دوشم سنگینی می‌کرد. حتی دل و قلوه‌هایی که می‌دادم و می‌گرفتم هم بیخود بود. نه تعاریف ر از من کارکرد اولیه را داشت و نه تشرهاش. دیگر برایم جذاب نبود. همان طور که دل و قلوه‌هایی که با مادرم می‌دهم و می‌گیرم دیگر برایم بیخود است. همان طور که تشرهای مادرم هم دیگر کارکرد قبلی‌شان را برایم ندارد.

در جلسۀ پیش حرف‌هایی همین طور از زبانم جاری می‌شد. گفتم روانکاوی برایم فعالیتی لاکچری و اضافی است. انگار این دست‌وپازدن فردی نهایتاً به هیچ اتفاقی منجر نخواهد شد. حتی فرض کنیم که من تحلیل هم شدم، یک فرد بی‌اهمیت تحلیل‌شده چه فرقی دارد با یک فرد بی‌اهمیت تحلیل‌نشده؟ اتفاقات خوب و بد دیگر تأثیر قبلی و هولناکش را بر من ندارد. می‌دانم که جنگ می‌شود و آدم‌هایی بی‌دلیل می‌میرند و آدم‌هایی زنده می‌مانند و صرفاً از این شانسی (یا بدشانسی) که نصیبشان شده معنا می‌سازند و روایت می‌سازند و قصه می‌سازند و توجه ندارند که این‌ها نهایتاً همه ساختگی‌اند.

گفتم می‌دانم که دوباره سقوط خواهم کرد. دوباره خواهم افتاد و روانکاوی نه در جلوگیری از این سقوط به کمکم خواهد آمد و نه در بلند شدن بعدش. پذیرفتم که جهان عینی تغییرناپذیر است و جهان درونی‌ام بی‌اهمیت.

گفت چند جلسۀ دیگر بیا برای خداحافظی. قرار نیست بروم؟ نمی‌دانم. معمولاً چیزها را نصفه‌نیمه ول می‌کنم و نقطۀ آخر را نمی‌گذارم. از خداحافظی می‌ترسم، اما از جدایی بی‌خداحافظی هم.

متوسط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید