Zaarakov
Zaarakov
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سانتیمانتالیسم

کرختی امانم را بریده. شب‌ها که می‌خوابم کرختم و صبح‌ها که بیدار می‌شوم کرختم و فاصلۀ بین این دو را هم. هزار *ون وارونه داده‌ام که از این حال دربیایم و درنیامدم. وضعم به وضع بیمارانی می‌ماند که می‌دانند خوب می‌شوند و مرض جدی‌ای ندارند و همزمان که درد می‌کشند، آرزو می‌کنند زمان زودتر بگذرد و بدنشان خود را ترمیم کند، اما کار دیگری ازشان ساخته نیست جز همین انتظار. این بیماران می‌دانند که خوب می‌شوند، اما در لحظاتی خاص، حسی شبیه به نوعی شهود هم دارند که «نکند دوام نیاورم و بمیرم؟»، «نکند درد بی‌پایان باشد؟». این شهود لحظه‌ای بیشتر نمی‌پاید، اما هست. واقعی‌تر از آن اطمینان به خوب‌شدن و سرپاشدن هم هست، هرچند چیزی که در زمان پخش است امید به بهبودی‌ست و چیزی که آنی می‌آید و محو می‌شود باور به نابودی. جالب اینجاست که هر دوی این حس‌ها، به‌نحوی حس خلاصی را همراه خود دارند و به همین دلیل است که بیمار ادامه می‌دهد به پروسۀ درمانش. او باور دارد که «یا درد تمام می‌شود و خلاص می‌شوم، یا خلاص می‌شوم و... خلاص می‌شوم.». چیزی که در این بین قطعی‌ست خلاصی‌ست.

من هم کار دیگری ازم ساخته نیست انگار. نشسته‌ و خوابیده و ایستاده درد می‌کشم و منتظرم زمان بگذرد و ترمیم شوم. در لحظاتی حس می‌کنم این زخم کُل‌بستنی نیست و تا ابد رویش باز خواهد ماند و چرک از آن بیرون خواهد ریخت، اما همین طور آرام روی آن دارو و دوا می‌مالم و امید دارم به بهبودی. امید واهی دارم به بهبودی، اما امید قطعی به خلاصی.

متوسط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید