در تمام بدنم دردی هست
سرد و مزمن به درازای تمام تاریخ
گویی این زندگی آخرم است
خستگی در بدنم شیون و بیداد کند
حس من حس کسی نیست که فرصت دارد
که دمی فارغ از دغدغه ها
اندکی آساید
حال من دیر زمانی است خراب است رفیق
دست بی رحم زمانه منو بی فردا خواست
او مرا تنها خواست
البته عاشق تنهایی خود هم شده ام
چونکه او دیر زمانی است که همراه من است
تا که یک روز به خود آمدم و دیدم که
آنکه با من تنهاست، روز و شب هم اینجاست
حس تنهایی ام است
پس تلاشی کردم
که پذیرم او را
و کنون
همدم گوشه تنهایی من تنهایی است ...