پیرمرد از جوانی باور داشت که زن را باید در زندان خود نگه داشت و کلید درب زندان را باید از طلا ساخت، او بارها این جملات را تکرار کرده بود و دخترک همواره میاندیشید زندگی زنان اینگونه است، پیرمرد همچنین همواره به این موضوع اشاره میکرد که سربازان جنگی هر چقدر هم که آدم بکشند قهرمانند.
این تضادهای دنیای بیرون با دنیای کوچک دخترک از او یک موجود گیج بی خاصیت ساخته بود، موجودی که در نهایت و پس از اندیشیدن و تجارب و آموزه های بسیار به پوچی زندگی ایمان آورده بود. او مطمئن بود که واقعیت زندگی آن چیزی بود که پیرمرد همواره میگفت، زیرا او دروغگو نبود، چرا که دروغگوها کم حافظه اند، پس حرفهایشان مدام عوض میشود، اما پیرمرد در طول سالها همان حرفها را در مورد زنان و زندان و جنگ گفته بود. اما حقیقت به معنای آنچه حق ماست، تصویری بود که دنیای بیرون سعی در نمایش به دخترک داشت، او هم معتقد بود که حقیقت در حرفهای دنیای بیرون است اما به همان نحو واقعیت را مبتنی بر دنیای ساخته ذهن پیرمرد پذیرفته بود. عاقبت پس از کشمکش های بسیار دریافت که دهه ها صرف تحلیل گفته ها در خصوص تضادهای دنیای بیرون و درون کرده است، در حالیکه دنیای واقعی بر مبنای چیزی غیر از حرفها بنا شده است، بر اساس عملکردها ...