من از خورشید بیزارم
شبیه جغد تاریکی
شبیه بالهای تیره خفاش
شبیه استعاره های مخفی زیر هر بیت یه شعر تر
من از خورشید بیزارم
که میتابد به جان یک زمین خشک لم یزرع
نمیدانم چه میخواهد ازین عریان بی محصول
نمیدانم چه در سر دارد این پتیاره ی بی رحم
برو جای دگر دنبال قطره آب مفتی باش
که در من قطره ای حتی بخاری هم نمیابی
به قول عمه ات خورشید عالم تاب هستی تو
برو آنجا که باغ و برکه ای پهن است چتر خویش را گستر
که از من هیچ روی خوش نخواهی دید
چرا؟
در آن روزی که گرمایت نیازم بود
و آن شبها که در فکر طلوعت لحظه هایم رفت
توی خائن کجا بودی
به پشت ابرها بودی
برو من هیچ حرفی با خیانتکار شهر آشوب بی وجدان ندارم
برو من آرزویی هم دگر بعد از غم هجران و این پایان پر حرمان ندارم
ازین نوری که جز منت برای باج خواهی تو از من نیست
ازین روی خوشت بیزار بیزارم
من از خورشید این بی شرم بی وجدان بی ریشه به طرزی سخت بیزارم ...