زهرا پورسلیمان امیری
زهرا پورسلیمان امیری
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

مغز بی بدن

یک‌مرد میخواهد که بر دوشش کشد افکار این آشفته زن را

قرنی بباید بگذرد تا رو کند اسرار مغز بی بدن را

انگار یک سر بودم و بعد از چهل سال

دستی ز من بر آمد و سوی قلم رفت

پایی ز من بر آمد و تا یک قدم رفت

تا یک قدم رفت و برایم دفتر آورد

هی خط زدم هی خط زدم تا یک خطم رفت

یک خط ز من رفته به روی جسم دفتر

لغزید انگشتم به روی جسم دفتر

خطی برای نسلها بعدم کشیدم

آواره ام چون اشک پیش چشم دفتر

خط میزنم بر روی هر خط که کشیدم

در خوابهایم خوابهای خوب دیدم

در خواب دیدم اشکهایم رودها ساخت

از چشمه ها و رودها آشوب دیدم

هذیان گنگی در سرم میرفت و میشد

این لحظه ها آخر برایم ماندنی شد

کی گفته باید بیتها باشد رباعی

این بس که شعرم پیش جمعی خواندنی شد


*** آمده ایم تا نمانیم *** دکتری معماری، طراح و پژوهشگر حوزه ی معماری، نویسنده، مترجم، و شاعر. t.me/M_E_HH_R
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید