هیچ کس حال مرا درک نکرد
لحظه ای که من من را بردند
در همان دم همه آنجا بودند
در دمی جان و تنم را بردند
من بیهوش و دو چشمی گریان
خواهری که نفسش بند آمد
مادری که نگران من بود
و پزشکی که صلاحم را خواست
درد در تک تک اندامم ریخت
تکه ای از بدنم را بردند
ماه ها از عملم میگذرد
درد اما سر جایش باقی است
درد آن حفره خالی مانده
قسمت کوچکی از من بود و
وای انگار همه ام را بردند
حس خالی شدن از خود دارم
لحظه هایی که غمش میاید
یاد جایی که در آن فرزندم
ماه ها شاد در آنجا میزیست
و کنون خانه قبلش در من
یک فضای خالی است
زندگی از پس چیزی که دگر نیست به جریان افتاد
زندگی با بدنی خالی از او
باز جاری است هنوز
حس من جوری هست
گویی یک تکه خاص از بدنم
دور از جان و تنم پوسیده است
و فنا یافته است
و همین حال برایم
بدترین حس عجیبی است که انسان دارد ...