پیرمردی بغل کوچه ما
چار در دورتر از خانه ی خویش
زیر سوز یخ و باران در دی
کارتون خواب شدست ...
قصه اش واقعی است
او ندارد شمعی
مرد همسایه به او پولی داد
من ولی
از کنارش چو همه عابرها
رد شدم سرد امروز
ناگهان در سرم اندیشه ی زردی افتاد
که چرا مردک پیر
همه شب در کوچه
در کنار آتش
روی آن پیرنشین بغل آن خانه
مینشیند هر بار
دخترم در نگهم معنی دار
نگهی دوخت و گفت
مادر این پیر که یخ زد در دی
بیش از یک ماه است
که همه روز در این کوچه ی ما میخوابد
تو چه دانی دختر
من به هر صبح ره مدرسه ام
دیده ام او را هی
ناگهان قلبم ریخت
چه دلیلی دارد
او بخوابد اینجا
زیر سوز و سرما
طاقتم طاق شد و تا به کنارش رفتم
خانه ات کو؟ آنجاست، چار در آنورتر
پس چرا اینجا در کوچه تو سرگردانی
به دلیل شخصی
ماه هاست
زیر این کارتون و
روی این زیر انداز
با پتو میخوابم
و قرار است که تا عید همینجا باشم
و دوباره تاکید
که دلیلش شخصی است
کمی آرام گرفت این دل من
خانه دارد پس او
قرصی از نان به دستش دادم
آمدم تا خانه
دیرتر شد ساعت
نیمه شب شد الان
سردتر گشت هوا
و دلم پیش دل آن پیر است
که نلرزد از سوز
که نمیرد از لرز ...