ویرگول
ورودثبت نام
زهرا ?
زهرا ?
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ترس از دست دادن ها

ترس که ریشه دوانده در قدم به قدم مسیر زیست ما،ترس همراه می‌شود با غمی حقیقی با دردی مشترک و در عین حال منفرد چرا که در آن لحظه که تو مواجهه شده ای با ترس های وجودی خودت را تنها،غریب در گوشه ای از هزاران گوشه عالم میبینی و نمی دانی باید چه کنی،توقع داری از خودت که واکنش معقولی نشان دهی اما اصلا واکنش معقول تعریفی دارد مگر؟ جز آنچه زاییده عرف است...

ترس از مرگ از آن نوع ترس ها که یک هو ته دلت خالی میشود، بی پناه ترین حس می‌کنی خودت را در این عالم خاکستری گویی در نقطه ثقل جهان ایستاده ای و تمام فشار های هستی در درونت رو به انفجار است،خیره و مبهم و رازآلود میشود چشمانت از ابهام مرگ، مرگ این مسئله اتمام هستی یک فرد برای خودش و اطرافیانش، میدانی در کلمات نمی گنجد تعریف مرگ بنظرم هیچ وقت نمیشود توضیحش داد، بسطش داد و نمونه مشابه برایش اورد، واژه ای که باز می‌دارد تو را از همه دویدن های بی فرجام و تو فرار می‌کنی،می جنگی که مواجهه نشوی با او در حالی که او همیشه در همه حال همراه تو می ماند مثل وقتی که از سرکار برمیگردی و آگهی ترحیمی می بینی از فردی که همکلاسی کلاس پنجم تو بوده یادت می آید ناخودآگاه که چقدر شیفته زندگی بود و سر خوش ، مثل وقتی که صدای گریه و عزاداری همسایه قدیمی ات را از خانه میشنویی میفهمی آن پیرمردی که هر روز سلامش میکردی دیگر رفته،دیگر جای خالی اش روی صندلی کنار مغازه اش ابدی شده یادت می آید تمام آن روز ها را که از بقالی کوچکش از وقتی کودک بودی آلوچه هایی را که با پول های یواشکی جیب پدر می‌خریدی تا این روز ها که مایحتاج خانه را از او تهیه میکردی و حالا دیگر آن نگاه ها آن غم چشمانش را از فرط تنهایی نخواهی دید ،نخواهی دید که چطور با کمری شکسته ادامه می‌دهد ،مثل وقتی که خبر فوت هنرمند محبوبت را می‌شنوی
تمام آن نت های موسیقی،کلنجار رفتنش با شعر جدیدش که تو محو ابتکارش شده ای ، تمام آن موزیک های که ساخته، آن کتاب های که نوشته وتو روزگار گذرانده ای با آنها همه و همه دیگر به انتها رسیده . همه این ها تو را هر روز به مرگ نزدیک تر میکند .گویی مرگ ایستاده ان بالا به تو هی گوشزد می‌کند که ببین مرا من هستم نمی‌توانی فرار کنی هر چه بیشتر بدوی من هم بیشتر خودم را به تو نشان میدهم، میدانی با این حال که واضح است و بر همگان آشکار ،اما درونش پر از ایهام و ابهام است، با اینکه درد آور تلقی میشود اما از نگاهی دیگر آسوده ات می‌کند ، با اینکه خبر از رفتن میدهد اما برگشتنی هم درونش نهفته است، با اینکه دم از غم میزند اما از نگاهی دیگر برای افرادی شیرین تلقی میشود، با اینکه تصور محیطی تنگ و نمور میدهد اما شاید تو را رها کند از این فضای نمور ایام. بوی مرگ مثل بادام تلخ است یا قهوه که کمیتی لذت می‌برند از خوردنشان با وجود تلخی اش.....

در این صفحه از مغشوشات ذهن سیال من خواهید خواند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید