ویرگول
ورودثبت نام
زهرا ?
زهرا ?
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

روایت های درونی

ده ها نه صد ها نه هزاران من درون من زیست می کند،گاهی به درونم می نگرم هر کدامشان در گوشه ای از ذهنم به حالتی که نمیدانم اسمش را چه بگذارم در حال مجادله هستند،در کوچه های تنگ و نمور مفاهیم گنگ و مبهم ذهنم می دوند،می شکنند،می درند،میمیرند به سوی چیزی که نمیدانم چیست شاید هم میدانم اما نمیخواهم که بدانم..

خودم را میبینم میان جاده ای بی انتها با درختانی بلند در طلوعی مه گرفته،که به زمین میخورد بار ها تلاش مضاعف می کندکه بلند شود اما هر بار می افتد، اینقدر زمین میخورد که سر زانو هایش زخم میشود،زانو‌هایش را بغل گرفته گریه میکند،دستش روی صورتش از لابه لای انگشتانش گویی تصویر خودش را در ابعاد کوچک تر میان گذشته،حال و آینده می بیند ؛آن کودک مضطرب کنج اتاق خانه قدیمی را می بیند،آن نوجوان گم شده در تلاطم انفعال و بلوغ را،آن جوان بیست سال آماده برای فتح عالم را و آن من از نفس افتادهِ رنجور را که ته چاهی عمیق افتاده،طنابی نیست که با کمکش به بالا برود،ابی نیست نانی نیست که زنده نگهش دارد تنها آن روزنه نور را دارد که بالای چاه به چشمانش می تاب همان گویی کافی است که چندی بعد خودش را با دستانی گره کرده ببیند، نفس نفس میزند،رنگ به رو ندارد اما گم نیست؛میان فواره های بی مفهومِ افسار گسیخته پیدا شده،انگار در خودش حلول پیدا کرده با زخم هایش با رد سوختگی ها روی قلبش با پاهای پینه بسته اش که تمام راه را پابرهنه دویدند،زمین خوردند،خون آلود شدند و سِر شدند، سِر شدگی عجیب و ملال انگیز است به تو امکان میدهد،امکان شنا کردن،غرق شدن،شک کردن به یقین رسیدن،پوچی و معنا؛ معنا همه آن چیزی که کل راه به دنبالش گشتم به دنبال معنا بودم من، معنا دادن به درک هستی آلوده زمین به شرافت اسمان به من این منِ پیچیدهِ از درون بی تاب....

در این صفحه از مغشوشات ذهن سیال من خواهید خواند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید