در یک عصر تابستانی نزدیک غروب در خانه ای مسکوت شجریان از فراغ یار و زلف یار و مستی باده میگوید و قهوه جوش قدیمی روی شعله گاز تمنا میکند که قهوه آماده شده بیا عطرش را به تنت روانه کن،کتاب طریق بسمل شدن محمود دولت آبادی یکم آن طرف تر روی میز است و کلماتش انگار بی تاب من شده اند بی تاب انگشتانم که لمسشان کند،صدایم که صدای عمیق کلماتشان را به زبان آورد به حضور و ظهور آورد، حتی لمس کاغذ های کاهی کتاب هم برای من شعفی مداوم ایجاد میکند، اری همین است غرق در جزئی ترین ابزار بشری، ابزار اندیشه بشری تو را در حجم وسیعی از حرکات معلق کلمات پر رسوخ به پرواز در می آورد و تو در جستن راهی برای کشف تمامش غافل از اینکه این پرواز لایتناهی است همه چیز لایتناهی می ماند حتی آن کلمه معلقی که در آغوش گرفتیش برای تو نخواهد ماند همه ی آنها تکه ای از کل منسجم هستی هستند که شناور شده اند در آسمان معنا که مأوا شده برای آنها، که بی هیچ ایدئولوژی وابسته نیستند و سکولار و سرمایه دار و کمونیست و توتالیتر انحصارشان نکرده است میبینی چقدر وسیع هستند اه از احاطه و انحصار که زخم های کاری زده اند به جان کلمات ،در این ملال روزگار میبینم چطور بی جان،با بال هایی شکسته همچنان خود را نگه داشته اند آن بالا به امید کمک ما که شاید عمق و دردهایشان را بفهمیم و با فهم و درک مان درمانشان کنیم،بوی بهبودی ز اوضاع جهان باید بیاید...