در فضای ساکت و نیمه تاریک خانه نشسته ام،به دیوار رو به رو خیره شده ام،نرمی کاناپه رو احساس میکنم فکرم میرود به سمت حس عجیب لمس کردن ها،وقتی یک چیزی را لمس میکنی انگار درون ماهیت آن شده ای،درون تار و پودش؛حتی لمس کردن از نگاه کردن حس قوی تری دارد،تو به دیوار نگاه می کنی به درخت های چنار،به تابلو های روی دیوار کافه به رگ برآمده دستان پدرت اما همه این ها فقط دیدن است گویی درجه ای خفیف تر از آنچه که باید حسش کنی وقتی لمس میکنی آن برگ درختان را،ان رگ برآمده روی دست ها رو درون رگ روحت به جریان می افتد وسیرابت میکند؛ تو را از وسوسهِ بلعیدنِ جانِ اشیاء و اعضاء و ابزار می رهاند .در آن لحظه آرام میشوی درونت از کشف های بی انتهایش خرسند می شود و خودت را لمس میکند؛خودِ خودت را دست میکشی روی سوختگی دستت،روی پوست نه چندان صاف و صیقلی ات،روی لب های رنگ پریدهِ همیشه در پی لبخند بودنت ،روی قلبت که صدای تپیدنش هم لمس کردن دارد ؛این اعجاز دست ها را نادیده نگیر