نازنینم من از جنگ باز گشتهام. جنگی به طول زندگی کوتاهم. در این مدت با بسیاری جنگیدم. با خانواده، قوانین، هنجار ها ، دوستان، خدا و خود. خدا با من سر جنگ نداشت. او همواره به من لبخند میزد. دلش برایم میسوخت. من نیز نه با او با خود سر نزاع داشتم. او مرا دوست داشته و دارد. اما من خود را دوست نداشتم.
سالها با خود جنگیدم. به بی رحمانهترین حالت ممکن. سالها خود را ویران کردم. گاه ساختم گاه مخروبه رها کردم. شورشها بر انگیختم بر علیه خود. انقلابها کردم. خود را به گلوله بستم. به زندان انداختم. پیروز شدم. خندیدم و در میانش گریستم. چون من بر خود پیروز شدهبودم.
گاه همه چیزم را فراخواندم. قیام کردم در برابر تاریکی. آن ظلمت عظیم تر از من. آن رنج. بر دلش زدم. اجازه دادم مرا فرا بگیرد. به اعماق وجودم برود. تا ببیند نوری در آنجاست که فتح ناپذیر است. مرا رها کرد. پس از آن زخم هایم را تازه کردم. در دردش غرق شدم. در خون خود شنا کردم. رویین تن شدم. زخم ها را التیام بخشیدم. ردشان را پذیرفتم. نابخشودنی ها را بخشودم. خودم را نیز بخشیدم. دفتر هایم را بستم. و بعد از مدت ها شروع کردم به دوست داشتن.
حال از اعماق خود با تو سخن می گویم. از آنجایی که خالصترین تمناها آنجاست. جایی که خود را ملاقات کردم. بی پرده. بی هیچ مراعات. در اینجا شیطان درونم را دیدم. باهم به گفت و گو نشستیم. پذیرفتمش. این تنها راه انسان بودن بود. بدون تاریکی نمی توان نور را شناخت. پس پرچم های سفید را بالا بردم و در تمام خود صلح اعلام کردم. اما گمان نکن پس از آن من همواره شادم. نه هنوز کابوس میبینم. بد میخوابم. گاهی هم اشک میریزم. اما دیگر با خود نمیجنگم. جان من؛ اینجا هنوز بهشت نیست اما؛ دست کم دیگر جهنمی در من نمی سوزد.