زری(با یک گل آفتابگردان)
زری(با یک گل آفتابگردان)
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

مادر ۱۳۲ روزه

خواب دیده بودم. آنموقع نه ولی الان خوابم را به خوبی به یاد می آورم همان خواب همیشگی آن شهر کویری و خانه‌های کاهگلی با طاق‌های گرد و کوچه‌های خاکی و بی‌انتها. این بار هم می‌دویدم، اما گم نمی‌شدم بلکه گم می‌کردم. می‌دویدم و بیشتر و بیشتر از کودکیم دور می‌شدم، اما باز می دویدم چون کاری از دستم بر نمی آمد. دوباره وسط آن میدان گرد گلی‌می ایستادم. مامان، بابا، مامان جون و باباجون همه آن‌جا بودند اما آن دختر مو مشکی نبود و من گم شده بودم؛ بعد طعم خون را در دهانم حس کردم، شروع کردم به لرزیدن و اشک اشک های گرم و از خواب پریدم.

کف حمام روی سرامیک ها که دیگر مرطوب نبودند؛ از سرخی حمام و لباس‌هایم وحشت کردم. به سختی می‌توانستم تکان بخورم، می‌لرزیدم و بدنم انگار متعلق به من نبود، درد می‌آمد و در شکمم می‌پیچد و بعد شروع به تپیدن می‌کرد. یک لحظه نفسم را بند آورد و صدای من در حمام پیچید.انگار صدا هم مثل دست و پاهایم به من تعلق نداشت. سرم را بالاآوردم و رد اشک روی گردنم باقی ماند.همه چیز پشت دیواری از اشک بود. درد کمتر شد و من تازه فهمیدم که کجا هستم ولی نمی‌دانستم چه مدت آن‌جا بودم. سعی می‌کردم تکان بخورم. شلوارم چسبناک و خشک شده بود و بوی خون را بیشتر و بیشتر حس می‌کردم. پاهایم را سعی کردم جمع کنم. شکمم؛ پاهایم؛عضلاتم؛ اما دیگر نمی‌توانستم گریه کنم یا حرف بزنم. جان کندم. جان کندم و بالاخره لبه یک چیز را گرفتم. آرام آرام همه چیز می‌چرخید و احساس تهوع داشتم. چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را بالا بکشم دوباره و دوباره تا بالاخره توانستم روی پاهایم بایستم. نمی دانم چند بار برای بلند شدن تلاش کردم. می‌دانید الان که فکر می‌کنم آن موقع هیچ دلیلی برای تلاش نداشتم. نمی دانم؛ شاید با خودم فکر می‌کردم که دلیلی هم برای خوابیدن روی سرامیک های خونی کف حمام ندارم و مطمئن بودم اگر تا به حال نمردم دیگر نخواهم مرد. این را پنج روز قبل از تولد ۸ سالگیم فهمیدم ، که رویین تن شده ام و آن روز بعد از سالها به راستی در خون غلتیده و مناسک این باور را تمام و کمال به جا آورده بودم.

یادم است؛ دست و پاهایم را حس نمی‌کردم و می‌لرزیدم. با کمک دیوار از حمام بیرون آمدم. خانه تاریک بود. تنها نور حمام بود که به زور سعی می‌کرد مبل ای را که یکسال و نیم برای پیدا کردن طرح و رنگش گشته بودیم و عکس های من و او را که با وسواس روی دیوار چسبانده شده بود را روشن کند.
دیوارهایی که با دستان خودمان رنگ کرده بودیم را با لک های خون دستم کثیف می‌کردم؛ بعد ها موقع پاک کردن جای دستم به این فکر کردم که این لکه ها نه فقط روی دیوار که روی کل زندگی ما خورده بود و می دانید پاک کردن خون به خصوص از روی دیوار واقعا دشوار است. در میان آن بی حالی و توانی که نداشتم فهمیدم که نباید به هیچکس زنگ بزنم؛ حتی او و قطعا نمی‌توانستم رانندگی کنم، چون کمی تنها کمی مانده بود تا دوباره بیهوش شوم. دیوار ها را کثیف تر کردم و خودم را به اشپزخانه رساندم. صندلی کرم را قرمز کردم. می‌پیچید. می‌تپید. در خود جمع شدم. دوباره نفس نفس جیغ نکشیدم یا شاید هم کشیدم؛ نمی‌دانم اما به خودم قول می‌دادم که بی‌هوش نشوم. سرم را روی زانو‌هایم گذاشتم و با خودم تکرار میکردم تواز این درد هم نمی‌میری. تو نمی میری.نمی میری.

درد گذشت. سرم را بالا آوردم به اطراف نگاه کردم. پنجره باز بود و هوای بیرون تاریک. آشپزخانه به هم ریخته بود و کیک شکلاتی. به یاد آوردم که همان کیکی است که تازه دستورش را از مینا گرفتم. با تزئین شکلات و توت فرنگی. توت فرنگی ها هنوز روی میز بودند. شکلات داخل کاسه سفت شده بود. قاشق پر از شکلات همانطوری روی میز افتاده بود و میز را کثیف کرده بود. با همان دستان خونی یک توت فرنگی از روی کیک برداشتم. اخرین امید. توت فرنگی و خون. بعد تکه ای از کیک را کندم و شروع به خوردن کردم. باید تکان بخورد. همیشه تکا.. بعد ناگهان راه گلویم بسته شد. دست و چانه ام لرزید. چیزی تکان میخورد؛ قلبم، قلبم می‌تپید؛ بر خوردش را به دنده هایم حس می کردم. نتوانستم کیک را قورت بدهم. گریه کردم. نفس نفس زدم. برای خودم؟

از جایم بلند شدم تلفن را برداشتم. نمی‌دانستم به که زنگ بزنم. او؟ نه. مینا؟ ساعت اصلا چند بود؟ مینا هم نه. اورژانس؟ نه. ستاره. به تلفن ستاره زنگ زدم جواب نداد. با خودم گفتم : حتما بیمارستان است. به تاکسی زنگ زدم و آدرس بیمارستان را دادم. گفت: برای آنجا سرویس نداریم. گفتم: دخترم دارد میمیرد لطفا. زن صبر کرد و بعد گفت: باشه یکی رو پیدا می‌کنم. آدرست دوباره بگو. گفتم. به خانه ستاره زنگ زدم. جواب نداد. دیگر مطمئن بودم که بیمارستان است. به طرف پالتو رفتم و سعی کردم بپوشمش. به خانه اش دوباره زنگ زدم. جواب نداد. اپراتور دوباره زنگ زد. یک ماشین فرستادم پلاکش 255 ج 74 پژو مشکی. فقط سریع برو. خیلی نزدیکه. نمی دانم چرا، ولی نپرسید که چرا به اورژانس زنگ نمی زنم. شاید فکر کرده بود دروغ می‌گویم اما انقدر کار ضروری دارم که حاضرم بچه ام را بخاطرش بکشم. تکرار کردم 74255. شال را روی سرم انداختم. 74255. به موبایل ستاره زنگ زدم. از خانه بیرون آمدم. 74255. با تمام زورم در آسانسور را باز کردم. سوار شدم. دکمه را زدم. 74255. به دستگیره تکیه دادم. 74255. 74255. 74255. آسانسور رسید. دوباره زنگ زدم. تمام وزنم را روی در انداختم و نزدیک بود تلفن از دستم بیوفتد. 74255. به طرف ورودی رفتم. در را به زور باز کردم و تلفن روی پیغامگیر رفت. یک لحظه فکر کردم چه بگویم. آب دهانم را قورت دادم. ستاره... بچه افتاد. بیا بیمارستان خودتون. منم تو راهم. پژو مشکی 74255.









































































فقط می ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید