تابه حال شده چیزی را بخواهی یا احساسی را داشته باشی اما اسمش را ندانی؟ من امروز بعد از مدتها نام کاری را که میخواهم حداقل در چند سال اخیر انجام دهم را موقع خواندن یک کتاب پیدا کردم. در واقع حالا که بهتر نگاه میکنم شاید این میل به رفتن، عشق به سفر، باور به سبک باری و لذت از پیادهروی همگی برای همین است. دلم میخواهد گم بشوم.
بچه که بودم، گاهی خواب می دیدم در روستایی با خانه های گلی زرد رنگکه سقفهای کوتاه گنبدی شکل داشتند گم شده ام. کوچههایش نه آنقدر باریک بود که عبور از آن دشوار باشد، نه آنقدر باز که ماشین بتواند در آن حرکت کند. گم میشدم و گویی در تمام آن مدتی که گم شده بودم میدانستم دارم بر خلاف جهت پیدا شدن می دوم. می دویدم. از کنار خانههاوکوچههایی که تنها تفاوتشان کمی باریک یا باز بودن کوچه و محل پنجره های کوچک گلی خانههایشان بود. که نه در داشت نه پرده. می دویدم و از آفتاب بالا سرم به عرق می نشستم. بچه بودم برای همین خودرا با تیشرت و شلوارک تا پایین زانو و هردو رنگ روشن میدیدم. روستا بیابانی بنظر می رسید و مردم مانند شبه هایی بودند که می دانستم هستند اما هیچگاه در خواب نمی دیدمشان.میترسیدم. اما نمیخواستم پیدا شوم.
از وقتی خودم را شناختم؛ دلم میخواست چیزی را ترک کنم. خانه ای، آدمی، شهری، گاهی با مقصد و اغلب بدون مقصد. انگار در پشت این بی مقصودی هدفی قرار داشت، گم شدن! سه چهار سال قبل میخواستم از خودم گم بشوم. از آنچه بودم. نمیشد. بالاخره هر کاری کنی ذره از تو ناگهان در آنی که انتظارش را نداری بیرون خواهد آمد. موقع شنیدن قطعه ای موسیقی، دیدن یک فیلم یا اتفاق و خطور یک ایده نو هنری. نمیشود. آدم شاید بتواند نامش را، خانواده، شهر و حتی معشوقه اش را از یاد ببرد. اما خودت را نمی توانی؛ مگر آنکه دیگر خودی در میان نباشد. چگونه؟ راه بسیار است! مستی، جنون، آلزایمر و... اما همگی درمانهایی موقتی با بهایی سنگین اند و اکثر مواقع غیر قابل بازگشت و جبران. من درست در لحظه ای که از دفن کردن مهم ترین بخش های وجودم فارغ شدم؛ فهمیدم که خودم را دفن کرده ام. در واقع آن بیل روی خاک افتاده و در دست کسی نیست و من زیر آن خاک سیاه دارم نفس میکشم و تکه بی معنایی روی زمین راه می رود. بگذریم از شرح باقی داستان. تنها همین را بدانید که من وتمام قطعاتام _حتی آنهایی که میخواستم بی هوا، زمانی که در یک عصر دلپذیر در حال پیاده روی از جیبم بیرونشان بیندازم و بعد در خانه ناگهان به یاد اورم که گم شدند و نیستند_ اکنون روی زمین در حالی که سرمان رو به آسمان است در حال زندگی هستیم.
من از گم کردن خود به گم کردن شهر، خانه و آدم های آشنا رسیدم. یک روز دوستم، کیمیا به من از امکانات کلان شهرها گفت از خانههای فلسفه ، کتابخانهها و کتابفروشیهای بی انتهایش از انجمن های پر از آدم حسابی و هم صحبتی با آدم هایی که دستمان حال به سایه هایشانم نمی رسد. گفت: مهم ترین دلیلش برای درس خواندن همین است. اما من فقط برای اینها شهرهای بزرگ را دوست ندارم. علاقهی من برای این است که میخواهم گم شوم در شهری که هیچکس مرا نمیشناسد. در شهری که میتوان به راحتی خود بود بی شرمساری و نگرانی. در شهری که آدم ها با امروزت آشنا میشوند نه گذشته ات. شهری که آنقدر کوچه و خیابان و کافه و کتابخانه و کتابفروشی دارد که می توان دست کم تا پنج سال در جاهای غریبه سر کرد. غریبه باشی تا با خود آشنا شوی، تا بفهمی در پس عادات و خجالت و تعارف و ترس از چشم ادمها، که هستی وچه میخواهی.
میخواهم نام امسال را گمشدن بگذارم. اولش آزادی را انتخاب کردم. اما چندان به دلم ننشست ولی گم شدن خوب است. همان چیزی است که سالها میخواستم و میخواهم. اما نامش را نمیدانستم از حالا تا دست کم ۵ سال آینده میخواهم گم شوم؛ آنقدر خوب که خودم را پیدا کنم.