ابرهای تیره خورشید را میبلعند. تاریکی شروع به فتح شهر میکند. خسخس؛ انگار ریه هایم سوراخ شدهاند. نایم میسوزد. به جای اکسیژن الکل نفس میکشم. قلبم بیشتر به قفسه سینهام ضربه میزند. با هر قدم مچ پایم تیر میکشد. پیش از هرگام دعا میکنم پاشنههایم نشکند. مچ دستانم از درد بیحس شده. دامن را محکمتر نگه میدارم. انگشتانم را حس نمیکنم. بوی عطر یاس ، عرق و خون در هم آمیخته. دلم را به هم میزند. اما وقتی برای استفراغ نیست. موهایم در هوا تاب میخورد. از آن هم لذت نمیبرم. با نور گرما هم از شهر می گریزد. صدای گامها نزدیکتر میشود. به پشت سر نگاه نمیکنم. برای لحظهای انگشتانی شانهام را لمس میکند. در کوچهای میپیچم. کوچهای دیگر. گم میشوم. آنها نیز. فکرم مغشوش است. اگر به بن بست برسم چه؟ اصلا از چه میگریزم؟ به راست میروم. دوباره راست و در اخر چپ. نمی دانم. تنها باید بدوم. در انتهای کوچه جمعیتی پیداست. دور میدانی گرد هم آمدند. در جمعیت راحت میتوان گم شد. حتی با پیراهنی سفید. به طرف جمعیت میروم. پشت سرم را نگاه میکنم کسی دنبالم نیست. شاید آنها پیدا نشدهاند. از شدت نفس نفس زدن به سرفه میافتم. طعم خون. بر گلویم چنگ میزنند. صورتم آتش گرفته. برای لحظهای کبود میشوم و بعد نفسم بالا میآید. اما هیچکس متوجه من نیست. دوباره پشت سرم را نگاه میکنم. باز هم کسی نیست. همه مردم به وسط میدان خیره شدهاند. چوبه، چهارپایه و طناب. افکارم واضح میشوند. تکان میخورم. کمی پیش می روم. میخواهم بدانم چه خبر است. مردم راه را باز میکنند. بی هیچ نگاهی. همه لباس سیاه به تن دارند. من با پیراهن سپیدام وسط سیاهی گم میشوم. ناگهان همه به یه سمت رو بر می گردانند. دو مرد با لباس سیاه و بی چهره از میان جمعیت میگذرند. پشت سرشان فردی است. با لباس سپید. پارچه ای دور صورتش پیچیده شده. دستها و پاهایش آزاد است. اما فرار نمیکند. پیش میروند. اورا به دار میآویزند. صدای دست و قهقه مردم در کاسه سرم میپیچد. میلرزم. یخ میزنم. پاهای سنگینم را به عقب میکشم. پارچه دامن خش خش میکند. دوباره آماده دویدن میشوم. ناگهان مردان سیاه پوش فریاد میزنند. نفر بعد. بر جایم خشک میشوم . همه صورتها رو به من میکنند. کرختی وجودم را گرفته. به سختی باز چند گام به عقب بر میدارم. به چیزی برخورد میکنم. دومرد سیاه پوش بی چهره ایستادهاند. زبانم بی حرکت در دهانم مانده. میخواهم فرار کنم. نمیتوانم. میلرزم. به زمین میافتم. مردم گراداگردم را گرفته اند. شب میآید. بی هیچ ماه و ستاره ای. کسی در میان جمع نامم را صدا میکند: زهرا. چشمانم را می بندم. دوباره : زهرا. پلک هایم را بر هم فشار می دهم. نفسی عمیق میکشم. چشم باز میکنم. کچبری های سقف، لوستر سفید. صدای مادرم: زهرا بیدار شو. زهرا دیرت شد.