تقریبا سه سال از قرار به گمشدن میگذرد. نخست فکر میکردم گم شدن یعنی کسی تو را به جا نیاورد خاطرهای از تو نداشته باشد و تو با خیال راحت خودت باشی. اما زمان که گذشت دریافتم که باید پیش از هر چیز بفهمم این خود کیست؟ پس شروع کردم به دنبال خود گشتن. طی دوسال کم چیزهای عجیب و ترسناک و بینظیر از این خود ندیدم؛ مثلا درست وسط خیابان باغ گلدسته اصفهان، وقتی کمی مانده بود زیر ماشین بروم به خودم اعتراف کردم که چقدر از تنهایی میترسم. یا وسط خیابان ولیعصر قشم ساعت دو نیم صبح پذیرفتم که میشود به آدمها اعتماد کرد. میشود کمک خواست و جواب رد نشنید؛ که گونه بشر را نه زور بازویش و عقلش که همدلی اش حفظ کرده است. طی این سفرها فهمیدم میتوانم بدجنس باشم و اگر بقایم کمی به خطر بیفتد شاید من هم از روی هم نوعانم رد شوم تا زندگیم را حفظ کنم. فهمیدم که زیر بار زور نمیروم و اگر بروم کمی شرایط که عوض شود تمام تلاشم را میکنم تا جلوی این زور بایستم. میتوانم با چیزهای کوچک خوشحال شوم مثل دیدن یک فیلم در سینما ساحل یا خوردن یک لیوان چای ماسالا داخل خیابان ولیعصر یا حتی یک لیوان چای و یک بخاری زغالی در سفره خانهای وسط بیابان. فهمیدم خمیر آدمها مثل هم است اما حال و هوایشان از شرق تا غرب تفاوت. فهمیدم هر چقدر برنامه بریزم و تمهید بیندیشم بازم عجز بشر میآید و پیدایم میکند.
من وسط این گم شدن ها خودم را و خدا را دیدم و تکههایی از خود را که دوست نداشتم، پشت سرم در گوشه گوشه ایران جا گذاشتم. ترسهایم، بی رحمی هایم، خودخواهی هایم و...
حال درست وسط نا کجا آباد داخل اتوبوسی پر از آدمهای غریبه پس از سه سال گم شدن؛ می توانم بگویم دست کم در میان ۲۴ مسافر این اتوبوس یکی را خوب میشناسم. هزاران کیلومتر جاده ساعت ها سفر هزاران غریبه و بارها بستن کوله سفر مرا ذره ذره بیشتر به خود نزدیک کرد تا بفهمم آدم برای خود بودن نه به شهر و آدمهای جدید که به خود جدید نیاز دارد؛ که اگر خودم را بشناسم دیگر مهم نیست وسط بیابان باشم یا دریا، شرق این جهان یا غربش، تنها یا با آشناها من دیگر گم نخواهم شد.