منتظر بودم هوا که تاریک بشه شروع کنم به کاری که مجبور بودم به انجامش! پدر بی پولی رو نمودم که من را مجبور به این کار میکنه. تقریبا یه چند ماهی هست حتی یه دونه میوه نخوردم. آخرین باری که که میوه خوردم وقتی بود که از در خونه اومدم بیرون همسایمون آقای نمایشی دو سه تا صندوق میوه پشت ماشینش بود. حس کمک من را فرا گرفت !!! رفتم کمکش کنم بهش که میوه ها رو تنهایی نخورَد. من فقط قصد کمک داشتم ، به استایل کمک رفتم آخر که خداحافظی کردم تقریبا یه یک و نیم کیلو میوه رو تو کیفم جا کرده بودم. این بار که وایساده بودم شب برسه رکورده اون روزم رو بزنم. یعنی با خودم عهدو پیمانو میثاق و این چیزا بسته بودم که اگر یک و نیمکیلو نشه دو کیلو اگه یه کیلو نشه دو کیلو خود آقای نمایشی رو بکنم تو کیفم. خیلی روو مخ بود. آدم انقدر پولدار!
برنامه دقیق تنظیمشده بود:
ساعت شروع ۹.۳۰ شب وقتی ماشین آغای نمایشی برسه آغاز عملیاته. ساعت اتمام عملیات وقتی که میوه در کیف من به دو کیلو برسه.
این برنامه ریزی تاریخی رو زیر لب تکرار میکردم. اون لحظه تاریخی فرا رسید .
به استایل کمک رفتم چشمتون روز خراب نبینه وقتی چشمم به میوه ها افتاد همه ی چیزم همراه با موهای بدم جفت جفت آهنگ مرثیه ای میخوندن. عملیات با شکست روبه رو شد . این بار میوه ها هندونه بود. جا کردن هندونه تو کیفم مثل جا کردن فیل توی یخچال بود. خیلی مجلسی بعد کمک کردن تشکرات فراوان ازم شد من هم به خونه ی خودم رفتم. در یخچال و باز کردم میوه ها رو خارج کرده و در حال خوردن آنها هستم!