پرسیدن از سرشک که سرچشمه ات ز کجاست نالیدو گفت سر زکجا ،و چشمه از کجا ، هر وقت که پیش عشق نالیدم فریاد زد و گفت نا به جاست ...
طبال بزن بزن که نابود شدم بر تار غروب زندگی پود شدم عمرم همه رفت خفته بر گوره ی مرگ اتش زده استخوان بی دود شدم ..... یا
باز کن در ،مادر من، بین از باده خون مستم اخر ،خشگ شد ،یخ بست، بر حلقه در دستم اخر ... اخر ای مادر ،زمانی ،من جوانی ، شاد ،بودم ،دم به دم دنیا ، اگر غم بود، من فریاد ، بودم بهر صد ها دختر شیرین سخن فرهاد بودم ... ... در نو جوانی عاشق شعر های کارو بودم و عاشق عاشق شدن تا اینکه معنای عشق رو در ذره ذ زره مخلوقات پیدا کردم در روایتی خالق مهربان ان قدرت برتر هر مخلوقی را خلق میگرد اول عاشقش میشه و بعد خلقش میکرد در خود که رفتم ... حال غریبی پیدا کردم،، یه جور هایی بسته ای باز شد.. خودم رو جلوی پنجره ای دیدم رو به هستی و نیستی ... پر از نور و تاریکی در انتهای ان ظلمت ... دیدم نور عاشق تاریکی است، و تاریکی عاشق نور ، عشقی دو وجهی، پر از تضاد ،به ظلمت که نظر کردم ، دلم تپید، و هم ایستاد ،حس غریبی ،که هم زندگی و هم مرگ بود، پر از رنج و شادی ،و ذوقی عجیب از همه بدتر غمی شاد و غریب،، در ان ظلمت دیدم هستم ، نا خود اگاه دیدم نیستم در پی خودم که گشتم در ان نا کجا اباد ظلمانی .. دیدم اشنا هستم و قطره ای از نور شدم و میرقصم و میچرخم در ان ظلمت که تمامی نداشت در ان شادی دیدم میگریم و میگریم ولی شادم حسش میکردم عشق را ...... بعد از این رویا اسم خودم رو عوض کردم نه در شناسنامه...؟ شدم ژولیده خسته ..؟ فهمیدم بدون هیچ دویی عشقی بوجود نمیاید ....تا با هم یکی نشین عشق معنا نداره فقط جانانه که یکی است و عاشق هر چه هست اوست که در عشق یکتاست و احتیاج به هیج ندارد نه هستی نه نیستی نه هیچ دویی.. هر انجه هست و نیست اوست خوده عشقه اوست که اجازه میده عاشق باشی نباشی .... ولی بهت میفهماند که عاشقته ...