خاطرات تنها چیزایی هستن که منو تا مرز سرگیجه میبره.البته نه هر خاطرهای با هرکسی ، خاطرههای با تو با من این کارو میکنن.تویی که خیلی وقته نه لمست کردم ، نه بوسیدمت ، نه دیدمت و نه هیچ چیز دیگهای
تقریبا هر جایی که میرم همش تویی ، نصف این شهر و با تو دیدم.ولی حالا مجبورم همونجاها بدون تو ، بدون صدات ، بغلهات و غر زدنات قدم بزنم
مجبورم ساکت بمونم و هیچی نگم.مجبورم فقط به اونجاهایی که بودی نگاه کنم و بازم ببینمت اما نتونم لمست کنم.مجبورم با وجود بغضی که دارم هیچی نگم
اینجایی که الان هستم جایی هست که بدون اینکه نیاز بود تو باشی ، بودی.جاییه که اون ور خیابونش یواشکی مراقبم بودی ، البته این یواشکی بودنتو نتونستی زیاد قایم کنی چون بعدش واسه اینکه از حال نرم رفتی واسم آبمیوه گرفتی ، یادمه بهت خندیدم
نمیدونم از اونموقع چقدر گذشته.فقط میدونم از اینکه دیگه نمیتونم باهات اینجاها قدم بزنم یا بدوم منو تا مرز جنون میبره.فک کنم تو اولین نفری هستی که با نبودش این بلا سرم اومد و میاد
تو ارزش هرچیزی که سرم بیاد و داری
دوست دارم اکسیژن من